آدرس میمون بی مغز

brainless.monkey@gmail.com

شنبه، بهمن ۱۱

حرف ناشنیده بیسیمچی بی زبون

عصبانيت (اضطراب) را در صحبت شما مي‌بينم، اما فحواي كلام شما را درك نمي‌كنم.


هملت


Full metal jacket رو ديدي؟ اون كه آشغاله! اين فيلماي جنگي ايراني رو ديديد؟ آخ ماهه! من تو فهميدن رمزاشون مخم گوزيده:


- (فش فش) سيد، سيد، قاسم (فش فش)


- (فش فش) شنيدم، بگو سيد جان (فش فش)


- (فش فش) قاسم جان اينجا كركسها بدجور به سقف ما نوك مي‌زنن. (فش فش)


- (فش فش) سيد جان تحمل كن الانه كه كفتر چايي ها برسن. (فش فش)


- (فش فش) قاسم جان نصف بيشتر كربلايي ها حسيني شدن (هق هق)


- (فش فش) يا ابلفضل ... اجرتون با يك دست، صبر كنين الان نخود مي‌فرستيم. (زر زر)


- (فش فش) نخود ديگه فايد نداره، حاجي لباس عروسي پوشيده ...(فرت فرت)


- (هق هق) باشه پس الان يه بار نارنگي براتون ليز ميد‌م بياد.(فش فش)


- (بوم بوم) زحمت نكش قاسم جان بقيه پروانه‌ها هم بال در آوردن(هاي هاي)


- (قرت قرت) صدات چرا كم شد؟ (شورت شورت)


- (هار هار) آخه دستم ابولفضلي شد. يه كاري كن. (آخ آخ)


- (هي هي) باشه. پس با من بخون ... اشهد و ان ...(فش فش)


فكر نكنين چه آدم گهيه با آدمهايي كه به اون بدي مردن شوخي مي‌كنه. من هر وقت مي‌شنوم كه براي خنثي كردن بمب از يه آدم استفاده كردن دلم مي‌خواد دو تا كون داشتم يكيشو جر مي‌دادم حرصم خالي مي‌شد. ولي خوب دو تا نيمكره كه بيشتر ندارم. ولي شوخي ماجرا جاي ديگه‌است. هيچ فكر كردين رمزهايي كه تو فيلمها مي‌ذارن چقدر مسخره‌است. من هميشه دلم خوش بود كه حتما تو جنگ واقعي از اين رمزها كه استفاده نمي كردن. بعدا از يه بيسيمچي واقعي پرسيدم كه نظرت راجع به فيلمهاي جنگي ايراني چيه؟ گفت همه‌چي‌اش خوبه فقط رمزهاي بيسيم كه تو فيلمهاست خيلي پيچيده‌است. رمزه های ما خيلي ساده بودن! خوب بي‌خود نيست كه اونطوري تو جنگ ريديم و بعد هم جام زهر نوشيديم. من نمي‌گم يه سيسم كدينگ رياضي براي رمزتون درست مي‌كردين. مي‌گم يه رمزي مي‌ذاشتين كه يه غريبه براي فهميدنش حداقل 20 ثانيه معطل شه و وقتي هم فهميد از خنده روده بر نشه. شايد اينم يه جور جنگه. دشمنا رو با روده بر كردن از صحنه به در كرد.


حالا 15 سالي كه از اون ماجرا مي‌گذره، توي يكي از پاساژهاي تهران يكي رو ديدم با بيسيم اينطوري حرف مي‌زد.


-(توجه: تمام اتفاقات اين قطعه واقعي است فقط نامها عوض شده)


- (فش فش) حاجي حاجي سيد (فش فش)


- (فيش فيش) سيد بگوشم (فيش فيش)


- (فش فش) دو تا مورد اينجا رويت شدن. (فش فش)


- (به به) هلو ان يا خيار (به به)


- (مممم مممم) خيارن سيد اما به چشم برادري خوب خيارايي هستن (ممممم مممممم)


- (شلپ شلپ) دهنم آب افتاد حاجي جان ... بگو ته‌شون كه تلخ نيست (شلپ شلپ)


- (ملچ ملوچ) مزه كه نكرديم سيد جان ولي به نظر نمي‌ريسه تلخ باشن (چلپ چلپ)


- فـــــــــش فــــــــــــــــــــش) خوب زودتر اعزامشون كنين مركز كه بكنيمشون نصيحت (فيــــــــــــــــــــــش)


حالا اين در حالي بود كه همه اونجا برهنه، نيمه برهنه و تمام برهنه در حال فعاليتهاي جفت يابي بودن و آقايون با يه من ريش دنبال دوتا كودك افغاني. در حاليكه قاچاقچي‌ها داشتن قاچاقشون رو مي فروختن. دزدا دزديشون رو مي‌كردن و كلاهبردارها كلاهاي برداشته رو مي‌فروختن حضرات نيروي انتظام دنبال كي بودن؟


دخترايي كه يه كفش نوك دراز و سر تيز كه يه هوا سرش بالاست پوشيدن، با يه شلوار كوتاه كه دو وجب از ساق نتراشيدشون كه عين پاي مرغ از سرما دون دون شده زيرش معلومه. دماغشون رو هم با نوك كفششون سر بالا ست كردن (شايد هم برعكس). چونكه يه هوا هم چاق شدن دنبه‌ها قلنبه قلنبه از زير روپوش (روپوش كه نه از كوتاهي زير پوش) وغ مي‌زنه تو چشم و خودشون خيال مي‌كنن واي چقدر خوش هيكل شدم.


حالا دختر خانومي كه همچين محترم و آراسته اومده نمي‌دونم چرا پشت چشش رو بنفش و لباش رو قهوه‌اي مي‌كنه تازه دور لبش هم يه خط مي‌كشه (كسي ندونه اين يه جور آرايشه خيال مي‌كنه يارو نشسته يه شكم سير شكلات به روايتي مدفوع خورده دور دهنش رو هم پاك نكرده).


من اصلا آدم دگمي نيستم، هر كي هر جور دلش مي‌خواد بپوشه ولي يه روز كه اونجا بودم سرم رو كردم هوا گفتم: خدايا، يه كار كن من اينها رو درك كنم!


يه دفعه يه رعد وبرق خورد و من شنيدم كه اين خانومي كه اون طوري بود به يه آقايي كه:


با اينكه بي سبيل بود سه سانت و نيم ريش داشت. با اينکه ريش داشت گيس هم داشت. با اينكه مرد بود ولي زير ابرو نداشت (اون كه اشكالي نداشت فك كنم خيلي چيزا نداشت). با اينكه تو تونبونش نريده بود ولي شلوارش داشت از پاش مي‌افتاد. با اينكه ادب نداشت ولي احساس روشنفكري داشت ...


آره ... خانومي كه اونطوري بود به آقايي كه اينطوري بود داشت بي‌سيم ميزد:


- (تيس تيش) باربي باربي جواد (تيس تيش)


- (تس تيس) جواد بگوشم (كيس كيس)


- (ريش ريش) جواد جان كركسها لونه رو خالي كردن؟ (گيس گيس)


- (تف تف) بعله. منم گوشتا رو سيخ كشيدم.(اخ تف)


- (جون جون) پس بريم گوشتا رو بديم گربهه بخوره (جيش جيش).


ولي مي‌گن آخه تو فكرت منحرفه. بدبخت پسي‌ميست بدبين! تو بجاي نيمكره‌هاي مغزت، نيمكره‌هاي باسنت دارن برات فكر مي‌كنن. چرا بد مي‌بيني؟ مردم آزادن كه هر جوري ميخوان لباس بپوشن. به هركي هم كه دلشون مي‌خواد بيسيم بزنن. حالا فشفش نه تيشفش. يكي پالتو مي‌پوشه، يكي شالگردن يكي هم مث تو همه سال سينوزيته!


ولي من چي مي‌گم: من مي‌گم نه بابا من از هيچ كدوم اينا حرصم نمي‌گيره. حرصم نمي‌گيره كه چرا يكي اونطوري لباس مي‌پوشه يكي اينطوري دنبالش مي‌افته. حرصم مي‌گيره كه چرا وقتي اين دوتا اينطورين يه عده به اين دوتا حسوديشون ميشه. مثلا ازجمله خود آقايون نيروي انتظامي كه حسوديشون مي‌شه كه چرا اين آقاهه كه يه سبيل و خيلي چيزاي ديگه از ما كمتر داره هلو انجيري مي‌خوره در حالي كه ما كدو حلوايي هم هر دو هفته يكبار گيرمون نمي‌آد. يه سري زشت گرگدن كه به هيچ ترتيب خوشگل نمي‌شن پناه مي‌برن به چادر و پنبه غير چادري‌ها رو مي‌زنن. يه عده سيبلوي-غيرتي-زن طلاق مي‌دون تو تلويزيون برنامه ضد زن يا فمينيستي درست مي‌كنن. يه عده ...چي بگم. اونوقت اون گروه به جون اين گروه مي‌افتن. يه عده مي‌گن آزادي يه عده مي‌گن برابري يه عده مي‌گن فساد اجتماعي يه عده مي‌گن انحراف جنسي يه عده هم به انواع و اقسام مصاديق خود‌ارضايي مشغولن. منم بايد وبلاگ بنويسم. همه انرژي‌هامون هدر مي‌ره و آخرش پير و ضعيف و منحني مي‌شيم و كور وكچل و انگل اجتماع. پس ...


- (فيش فيش) ميمون ميمون رفقا ...فيــــــــــــــــــــــــــــــــش


دوشنبه، بهمن ۶

از زنده کردن عجم پشيمانم خدايا همه را بکش

راستی گفتم تبليغات. ديروز تلويزيون رو روشن کردم. يه آقاهه داشت با يکی درباره فاضل تونی، بزرگترين مولاناشناس و استاد-استاد هر چی استاد چيز فهمه صحبت می‌کرد. آقای مجری هی می‌گفت که وقت نداريم، زودتر دو دقيقه مونده. يه دقيقه مونده. خلاصه پيرمرد رو به يه جايی رسوند که از فشار و استرس زد زير گريه. بعد مجريه پررو پررو خداحافظی کرد و برنامه رو تموم کرد. من نمی‌دونم اين چه مرضيه. اول يکی رو به بزرگی يکی ديگه دعوت می‌کنن. بعد از اون بزرگی که دعوت کردن که به بزرگی همون ديگريه می خوان که درباره اون يکی حرف بزنه. آخرش تا می‌خواد حرف بزنه می‌پرن تو حرفشو می‌گن وقت نداريم. آره بابا من ضد تلويزيونم. بعدش ... حالا بعدش يک ساعت و نيم تبليغ پوشک جهان پيما و جوراب پرده بکارت و پودر لباسشويی چاک و ماکارونی شاف و هزار تا کوفت و زهر مار ديگه کرد هيچی، بعدش مسابقه شروع شد. يه آقايی تلفن زد تو مسابقه شرکت کنه. اين آقاهه اول سال جنگ دوم جهانی رو گفت ۱۷۲۰ (دقت کنين يه عدد مشترک (۱) با عدد اصلی داره) بعدش ماده زرد رنگ طبيعی سه حرفی که هنگام صبحانه می‌خوريم رو گفت خامه. بعدش آقای مجری ازش خواست که چون برنامه‌اشون درباه ادب و هنره يه شعر بخونن. که جناب فاضل فرمودن که چيزی به خاطر ندارن. گفتم يه چی زمزمه کنن. گفتن سرما خوردن. بعدش گفتن حالا پس تو مسابقه نهايی بی‌عفتی شرکتتون می‌دم. بعد يه چيز چرخند و گرد نشونشون دادن و گفتن که تا اين روی صفحه است شما بايد زوزه بکشيد. آقا يه ربع زوزه کشيدن. اونوقت چون خوب اينکار خطير رو کرده بودن، آقای مجری بهشون جايزه داد و گفت يه سئوال نهايی هنری می‌پرسم. نويسنده شير و شکر و نان و حلوا کيست. آقاهه اسم تمام هنرمندايی که می‌شناخت يعنی دکتر اصفهانی و جمشيد مشايخی و فروغ اعتصامی رو فرمودن که البته درست نبود. بعد مجری خواست کمک کنه بهشون گفت اول اسم اين نويسنده شيخ داره. باز هم نتونست بگه. باز مجری خواست کمک کنه گفت. شيخ ب.... يه دفعه آقاه صناعت کرد و گفت بهاالدين ابولقاسم فردوسی. حالا من انتظار ندارم که همه فرق فردوسی و بهايی رو بدونن ولی آخه بابا تا حالا تاکسی هم سوار نشده. از ميدون فردوسی تا خيابون شيخ بهايی حداقل ۱۰۰۰ تومن پول تاکسيش می‌شه. از اين گذشته حداقل يه چيزی از خودت می‌ساختی که شيخ توش داشته باشه.آخر سر آقای مجری گفتن که چون ايشون زحمت کشيدن و در مسابقه ما شرکت کردن به رسم يادبود (تا حالا ديده بوديد يه چيز خوردنی يا خرج کردنی رو به رسم يادبود به کسی بدن) مبلغ ۵۰۰۰۰ هزار تومن به علاوه مصرف ۳ ماه ربع کوفت نشان مدفوعی رو به آقا تقديم کنن.بابا من می‌گم اين مملکت بی‌صاحب شده والا اين آقا رو نه تنها جايزه نمی‌دادن بايد گيرش می‌آوردن و تا شورت و زير پيرنش رو هم ازش می‌گرفتن. اخه واقعا حيفه که تو اين شهر يه همچين آدمهايی تو خونه گرم زندگی می‌کنن اونوقت پيشوها (گربه‌های ناز نازی) توی خيابون شغلشون گربگيه (همان کمک سپور بانی تجربی).

چهارشنبه، بهمن ۱

لگد به غرب وحشی

.... پس آنها يا جاهلند يا مغرض ...


از گزيده سخنان آقا ولی مسلمین


تا حالا شده يکی رو بيينيد که يه کاری کرده که دلتون بخواد بريد جلو همچين محکم با لکد يه دونه بکوبيد تو ک...نش! حتما شده! تازگی ها من اين خاصيت رو نسبت به شخصيتهای تاريخی-سياسی-هنری پيدا کردم. شما هم اگه همينطورين برام بنويسين.


دلم می خواد همچين محکم يه لگد بزنم به ک..ن ..


حافظ: که يه ديوان غزل عشق و عاشقی و خانوم بازی و عرق خوری گفته بعد زده به حساب خدا و پيغمبر.


کرک داگلاس: برای اينکه عرضه پسر بزرگ کردن نداشت!


خودم: برای اينکه غلط ديکته‌های از روی بی سواديم رو می‌ذارم به حساب با نمکی و باحالی و آوانگاردی


پروست: بخاطر اينکه تنها کتابی رو نوشته که همه پيره زن حش...ريهای فاميل خوندن و من از ۸ جلد يکی از رمانهاش حتی حوصله خوندن يه پاراگرافش رو هم ندارم.


مخملباف: بخاطر اينکه وقتی من محصل بودم توبه نصوحش رو صد بار به خورد من دادن و هزار تا کار باحال رو کوفتم کردن. حالا دخترش ک..ن برهنه می ره کان جايزه می ده و می‌گيره. (شايد هم کان برهنه ميره ک...ن ...يا جايزه برهنه می ره کان ... نمی دونم خودتون تمام ترکيبهای ممکن رو درست کنين ببينيد کدوم درست تره)


خاتمی: بخاطر ابداع عبارت «گفتگوی تمدنها».(شايد برای خاتمی هم بهتر باشه بجای اينکه بزنيم به ک..نش بفرستيمش کان که بره ک..ن ...)


بيل گيتس: بخاطر اون صفحه آبيه که گاهی اوقات می‌ياد و می‌گه System halted و من رو خيلی می‌ترسونه


شيرين عبادی: بخاطر اون همه فکری که کردم تا بفهمم که چرا اينقدر دلم می‌خواد لگده رو بهش بزنم ولی نفهميدم.


.... اين ليست ادامه دارد ....


هر آنچه که مجبور به گفتنش بودم، هم اکنون به ذهن تو خطور کرد!


پروفسور موری‌آرتی-در ماجراهای شر لوک هلمز


ديدين تازگی‌ها مد شده يه سری شرط و شروط به عقد اضاف می کنن؟ اين ماجرای عقد خودش کلی شرطه. حالا يه عالمه چيز هم اضافه می کنن برای ضمانتش. به هر حال اينم شروط من نه برای عقد بلکه برای زنده موندن:


هر کدوم از شما آقايون/خانومهای محترم ديديد من بيش از سه تا از موارد زير تخطی کردم منو بکشين! يا يه ماگنوم ۴۵ گير بيارين بذارين وسط دو تا چشم من شليک کنين. يا سرم بذارين لب جوب گوش تا گوش ببرين. يا ۵۰ اکی والان پتاسيم شوت کنين تو رگم. يا به هر روش موثر ديگه ای که می‌شناسين خلاصم کنين. اگه التماس يا عز ولابه کردم يا به جون زن و خار مادرتون هم قسمتون دادم اهميت ندين.


اما شرايط:


۱- اگه ديدين هول شدم رفتم با يه عنتر ۱۵۰ سانتی که صورتش پر از جوش و کک مکه و به طريق اولی هزار بار از زنم زشتره رو هم ريختم و به زنم خيانت کردم.


۳- اگه يه ۴ روز متوالی بهم زنگ زدين و گفتين بريم تئاتر و بهانه آوردم که کار دارم و نيومدم.


۵- اگه خودم رو چس کردم و گفتم فيلم «همشهری کين» خيلی شاهکار و هنريه و حاضر نشدم مورچه داره رو برای ۲۰ مين بار ببينم.


*- اگه پرسيدين علم بهتر است يا ثروت و جواب احمقانه دادم.


۸- اگه يه دختر خوشگل و تر گل ورگل عين هلو اون ور خيابون ديدم و ديد نزدم.


۹- اگه به هوای دختر بند ۸ از خيابون رد شدم و رفتم اون ور خيابون.


۱۰- اگه صبح رفتم سر کار-شب اومدم خونه-صبح رفتم سر کار-شب اومدم ....


۲۸- اگه يه دفعه معلم شدم و شاگردام منو با اسم بزرگ صدا زدن (اقا اجازه ما جيش بزرگ داريم!)


۳۲۴- اگه منو تو تلويزيون ديدين که باهام مصاحبه کردن و يکی از اين کلمات رو استفاده کردم: (در اين موقع حق دارين شيشه تلويزيونتون رو هم بشکنين و خسارت رو از ماترکم دريافت کنين) در راستای، متولی، نهادينه، مورد، بهينه سازی، همايش و ...


۳۲۸- اگه بيش از ده دقيقه در روز به لباسام فکر کردم. سه دقيقه به موهام فکر کردم يا ۱۰ ثانيه به قوطی لاريجانی (تی-وی) فکر کردم.


۱۰۰۰- اگه يه دفعه فکر کردم يا يه طوری رفتار کردم که از دوستام بهتر، بالاتر (يا به طريق اولا با کلاس تر) هستم


اصلا گفتن نداره ... خودتون می‌دونين من از چی بدم مياد. خسيسی نکنين. بياين بکشين! ثواب داره.


یکشنبه، دی ۲۸

مشغله و سرگرمی های خدای من

هر چی فکرش رو می‌کنم يه خدای بی توجه و عاطل و باطل عين لات و هبل و گاو هندو رو بيشتر از خدايی که مدام به معد‌ه‌ام ذل زده قبول دارم. حداقل شرط من برای يه خدای قابل تحمل و تعبد اينه که از ميون اندامهای بدنم سه چهارم قوانينش درباره آلت تناسلی و دستگاه گوارش نباشه، آخه مغز هم تو بدن بعضی موجودات وجود داره. هر چند که من از نعمتش بی بهره‌ام.

یکشنبه، دی ۱۴

ژرفای سیاه

اگر به ژرفای سیاه نظر کنی، سیاهی به تو نظر خواهد کرد.
فردریش نیچه


مرد خسته و کوفته از سر مزرعه به خانه رسید. با صحنه ملال آور جنگ زن و مادرش برخورد کرد. قضیه را که حل و فصل کرد هر دو را مجبور کرد که روی هم را ببوسند. زن نه گذاشت و نه برداشت وپرسید حالا که من کوتاه اومدم. ولی اگه یه دفعه مجبور شی بین جون مادرت و من یکی رو انتخاب کنی، مثلا ما هر دومون لب یه پرتگاه گیر بیفتیم و فقط بتونی یکی رو نجات بدی، کدومو انتخاب می کنی؟
مرد با بد اخمی و بی حوصلگی توضیح داد این چه حرفیه. آخه چرا باید جون شما در خطر باشه. شما که نه سربازید، نه توجنگ هستین، نه تو آتشفشانی کار می کنین. نه کوه نوردین. آخه چرا باید لب یه پرتگاه گیر بیافتین؟ از زن اصرار و از مرد انکار. شانس آوردن که گوشهای مادر 85 ساله سنگین بود والا دوباره دعوا سر میگرفت که یک دفعه صدای مهیبی بلند شد و سقف و دیوارها و شروع به لرزیدن کردند. سه تایی اومدن فرار کنن که زمین دهن باز کرد زن و مادر را کشید تو خودش. کم مونده بود که به قعر گسل دهن باز کرده بیافتن که زن چادر مادر رو که یه لبه اش از روی یه تیرچه آهنی این ور افتاده بود گرفت و هر دوشون مثل الا کلنگ دو طرف تیرچه بالای گودال عظیم آویزون شدن. چادر در حال پاره شدن بود و مرد اگه سعی می کرد یکی رو نجات بده اون یکی حتما می افتاد و می مرد. اگه از نظر فضایی نفهمیدین که ماجرا چطوریه فیلم مرد عنکبوتی رو ببینین، عین اون. حالا از یه طرف داره دیوارها می ریزه. از یه طرف هم داره سقف می آد پایین. از یه طرف هم صدای زنجه مویه زن و مادر می آد. یه دفعه مرد می گه: صبر کن! صبر کن! موچم! این که نمی شه اینو که قبلا زنم گفته بود.
خطاب می آید: موچم چه نداریم.
مرد: خیلی هم داریم. نمی شه که هر چی اون گفته بشه. الان 3000 ساله که اینجا زلزله نیومده حالا یه دفعه این کارو می کنی؟
خطاب می آید: می کونم.
مرد: آخه این که نمی شه. به تو می گن "لم یلد و لم یولد". خجالت داره اینکارا رو بکنی.
خطاب: مجه ما نبودیم چه به تو اختیار دادیم؟
مرد: برو بابا. یه خورده خلاقیت داشته باش. آخه نمی شه که عین سریال درپیتهای تلویزیون منو تو دو راهی بذاری که زنم یا مادرم رو نجات بدم.
خطاب آمد: خلاقیت؟ در خلاقیت ما شک داری؟ "افلا ینظرون الی ابل چیف خلقت؟"
مرد: یه سیب گندیده به خورد من دادی حالا صد جور انتظار بی جا از من داری. یه روز می گی برو بچه ات رو سر ببر. یه روز از گهواره تا گور منو می فرستی مدرسه. یه روز دختر حشری می فرستی لباسامو پاره کنه من جیکم در نیاد. منم باید هی سرویس بدم. یه بار صد سال باید برم تو دل و روده ماهی زندگی کنم. یه بار باید شبانه روز تو آزمایشگاه کار کنم درد و مرضایی رو که آقا گاف داده براش واکسن بسازم. یا اینکه عطسه می کنه من باید جک و جونورهاش رو سوار کشتی کنم از مهلکه در ببرم. یا تو جزوه های پیغمبرات می گن زمین صافه منو باید بخاطر اثبات گرد بودنش اعدام کنن. هم باید میکروب سیاه سرفه رو پیدا کنم هم بزنم به خودم سیاه سرفه بگیرم بمیرم. سیب بخوره تو مخ وامونده ام بیاد تو دهنم بگم جاذبه داریم. یا لخت و پتی داد بزنم اورکا تو خیابونا جشن بگیریم که مایعات قد خودشون آب میریزن بیرون. یا اینکه بمب بسازم بزنم تو هیروشیما که مردم غمگین شن یاد آقا بیافتن. دیگه خسته شدم. می خوام هفتاد سال سیاه نیاندیشم که باشم. اصلا نباشم که بخوام بیاندیشم. من رفتم.
خطاب هول هولکی فریاد زد: کجا می روی مخلوق ما؟ و مرد آهسته از فضای وجود قدم بیرون نهاد و عدم شد و آنگاه آفریدگار قصد کرد که دوباره موجودی خلق کند که نه تنها به سبب صورت جمال بلکه اینبار به سبب سیرت و کمال سرآمد مخلوقات گردد. وچون آفریدگار گفت. کن. هر آن چه که می بایست شد:
سلول لطیفی فراهم آمد و در بطن آن ژنی به غایت کامل و نکو قرار گرفت. آنگاه از آن سلول مردنی دو، چار، هشت و ... هزار و بیست وچهار و ... یک کودک بی مهره جان گرفت. در کمر بی مهره استخوان دوانید و مهره دار ساخت. در سینه مهره دار پستان رویاند و پستاندار ساخت. آنگاه سرآمد پستانداران را گرفت و انسانش نامید و بر سر گسل دهان گشاده نهاد. اینک این آدم است که بر سر ژرفای دهان گشاده ایستاده. پس ... فیکن! (موچم در) وسپس در گوش او اسرار ماورایی آفرینش را خواند تا او کسی باشد که به اخلاق و سنت او به واقع عمل کند.
آدم به سرعت دوید. تصمیم داشت هم مادر و هم زن را نجات دهد چون اخلاق اینچنین حکم می کرد. قصد داشت که بعد از زن و مادر همگی اهالی شهر را هم نجات دهد، چون اخلاق اینچنین حکم می کرد. پس به سوی آندو دوید. دست به سمت زن دراز کرد و با دست دیگر مادر را گرفت. قیهه کشید. پیچ خورد. تاب خورد. فریاد زد. و آنگاه هر سه با هم به قعر چاه سیاه فرو افتادند آنگاه خدای تنها. همچنانکه که بود. تنها نشست و به شتر نگاه کرد که چگونه آفریده بودش.
یک هفته بعد پیره زنی 85 ساله را از زیرآوار بیرون کشیدند. او زنده بود.

پنجشنبه، دی ۱۱

اد لمور

عشق در آمد از درم


دست نهاد بر سرم


ديد مرا که بی تو ام


گفت مرا که وای تو


مولانا


توی اون پارتی خر تو خر که هر کی به يه کاری مشغول بود. يکی با دوست دختر يکی با دوست پسر يکی با الکل جات و يکی با آهنگ خالطور شهرام شپره داشت حال ميکرد. منم مشغول بودم به توجه نکردن به ديگران. توجه نکردن به چيزا. خوشگل و زشت و با حال و بی حال برام معنی نداشت. تازه هر کسی رو هم که آويزون يکی يا يه چيز ديگه بود همچی يه کمکی هم مسخره نگاه می کردم. يه دفعه همه چيز به هم خورد. يکی داد زد:


اومد! فرار کنين!


همه شروع کردن به فرار کردن. من فکر می کردم که بايد روسری ها رو سر بکنن و لختی ها رو بپوشونن و از کنار دوست پسرا فرار کنن. ولی همه جفت جفت شدن. اونهايی هم که جفت نداشتن يه چيزی جور کردن و بغل کردن.


يه دفعه اومد تو با قد دو متر و دهيش. ريشا رو به صافی شيشه زده بود. از دور که اومد يه دفعه بوی يه عطر ناب شنيدم.


سريع بود. جدی بود. خشن بود. اومد صاف جلوی من وايستاد و ذل زد به چشام. همه يه آه کشيدن. چنگ زد تو موهام و از کمرش يه ماگنوم چهل و پنج با گلوله های فول تيتانيوم در آورد و لوله اسلحه رو صاف گذاشت وسط دو تا ابروی من و گفت:


کو شش؟ نتونستم جواب بدم.


گفت: حتی يه عکس هنرپيشه هم تو کيف پولت نداری؟


هنرپيشه؟ برای چی؟


پس چی؟ هيچی؟


فکر کردم . ۱۰ هزارم ثانيه وقت کردم که فکر کنم که همين حالا چی دوست دارم. ديدم عاشق متنفر بودنم. پس به من گفت:


وای به تو!


..... يک هفته طول کشيد تا صاحب خونه ديوار خونه اش رو از خورده های مغز من پاک کنه!