آدرس میمون بی مغز

brainless.monkey@gmail.com

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰

عمه های آسمان

دوست خوبی دارم که اگه سر از نوشته‌هاش در بيارين خيلی حال می‌کنين. ولی خيال نکنين اين کار راحتيه حتی اگه بهره‌هوشيتون بالای ۱۵۰ است.

اين دوست عزيز چند وقت پيش يه چيز جالب نوشت که من حسابی باهاش حال کردم. از طرفی داشتم فکر نوشتن يه فيلمنامه می‌کردم. به ميمونی و مبارکی پست با نمک اون اسمش رو گذاشتم عمه‌های آسمان:

شروع داستان از پشت سفارت کانادا شروع می‌شه. شخص اول داستان ما پسريه که پشت در سفارتخونه اشتغال به دکترای شيشه‌پاک کنی داره.اين پسره آسمون جل و بی پول و پله دختر اول داستان ما رو می‌بينه و يه دل نه صد دل عاشقش می‌شه. پسر ذکاوت به خرج می‌ده و دنبال ماشين دختره رو می‌گيره و می‌ره می‌رسه به خونه‌اش. از ديوار می‌ره بالا و می‌ره تو بالکن خونه و خواستگاری دختره. دختره که خيلی فهميده و فيلم ديدست می‌دونه که مقاومت فايده‌ای نداره و بالاخره عاشق پسره می‌شه و با چاقو کف دستش رو چهار قاچ می‌کنه و فقط می‌پرسه که کی قراره که مخالفت کنه؟

مادر دختره عاقل بود. زنی باهوش و کامل بود. فوری به ياد عموی دختره می‌افته. پيش خودش فکر می‌کنه که شايد اين عموی دختره بوده که توی گوش پدر دختره سم ريخته و اونو کشته. عموی دختره يه آقايی که تا حالا سه بار نوبل برده و چهار بار هم دنيا رو از دست آدم فضايی ها نجات داده. پاشنه کفشش رو بالا داده و قاتلهای دادش رو کشته. دفعه آخری هم که داشته با ماهواره اختصاصيش روی مدار ۱۳ درجه پرسه می‌زده يه شهاب سنگ رو ديده که داشته می‌خورده به زمين و اونو کاملاْ نابود می‌کرده. اون تصميم می‌گیره که خودش رو فدا کنه و با ماهوارش بزنه به شهاب سنگ و زمين رو نجات بده. خوب البته در ثانيه آخر می‌تونه از ماهواره‌اش بيرون بپره و زنده بمونه.

تو همين اثنا که مادر عاقل داشت به اين چيزا فکر می‌کرده (مثل هميشه که وقتی مادرا در توهم بکارت به سر می‌برن دخترا مشغول ازاله بکارتن) پسره به دختره می‌گه: اگه بپری منم می‌پرم. بعد هم هر دو جفتی پريدن رفتن تو پارکنيگ و سوار ۲۰۶ شدن. دختره لخت شد رو يه پهلو دراز کشيد تو ماشين . بعد هم پسره نقاشی که بلد نبود پس دستمالش رو برداشت و شروع کرد به تميز کردن شيشه. که يهو متوجه شدن که اگه سرعت ماشين رو کمتر از ۲۰۰ کيلو متر در ساعت کنن ماشين منفجر می‌شه. پسره شيرجه می‌زنه روی دختره .... ببخشيد روی بمب و فوری درش رو باز می‌کنه و می‌رسه به دو تا سيم معروف قرمز و آبی. اينجا با موبايلش زنگ می‌زنه به برادرش که به علت مرارتها وسختی‌های کودکی‌آش حالا يه سريال کيلر شده. ازش می‌پرسه که سيم قرمز يا آبی. برادره که می‌دونسته برادرش چقدر باهوش و تيزه به برادره سيم درست رو می‌گه که برادره فکر کنه اون از قصد سيم غلط رو گفته و بعد سيم درست رو پاره کنه ولی از اونجا که من کور رنگم نمی دونم آخرش کدوم سيم رو پاره می‌کنه که در هر حال باعث می‌شه شماره‌‌های بمب تند تند شروع کنن به حرکت کردن که در همين حين هر دو از پنجره ماشن در حال حرکت با ۲۰۰ کيلومتر سرعت می‌پرن بيرون. داشتن می‌رفتن زير چرخهای يه تريلی که عموی دختره که يواش يواش اينجای داستان از مدار ۱۳ درجه به زمين رسيده از زير چرخ کاميون قاپشون می‌زنه. ولی مادر دختره ساکت نمی‌شينه و می‌ره دادگاه و عليه عمو شکايت می‌کنه و تقاضای حضانت بچه‌اش رو می‌کنه. اما توی ايران حضانت فرزندان رو به هر مادرجنده‌ای می‌دن الا مادر واقعی بچه. اينجاست که توی آخرين دقايق دادگاه وکيل مدافع پرستار بخش کودکان رو احضار می‌کنه و اون شهادت می‌ده که چون بابای دختره هميشه دلش دختر می‌خواسته زمان به دنيا اومدن بچه اونو با يه پسر که روی بيضه چپش يه خال بنفش بوده عوض می‌کنه. همون موقع دختره داد می‌زنه و رو به پسره می‌گه تو وقتی داشتی بمب خنثی می‌کردی من خال بنفشتو ديدم. پسر می‌پره تو بغل عمو و در شعف شادی اون رو غرق در بوسه می‌کنه. قاضی با کلنگش رو ميز می‌کوبه و هيات منصفه گريه می‌کنن. دادستان استبرا می‌کنه.

در اين ميان که همه مشغول همجنس خواهی آزار گونه‌اند برادر پسره می‌آد و دختر رو گروگان می‌گيره. و می‌گه تا يه مليون دلار ندين من اونو آزاد نمی‌کنم. پليس بی سيم و رد ياب و بند و بساط به مادر دختره آويزون می‌کنه و می‌فرستدش سر قرار. ولی برادره اصلاْ آدم ربا نبوده و در واقع به علت مرارتهای جنسی زمان کودکی يه سريال کيلر بوده و هر دختری رو که قدش بيشتر از يه متر و موهاش قهو‌ه‌ای بوده می‌گرفته و پوست می‌کنده. وقتی برادره داشته دختره رو پوست می‌کنده دختره داستان زندگی‌اش رو تعريف می‌کنه:

ما يه خواهر و برادر بوديم. گذشته از عادت بد زنای با محارم ديگرآزارانه، خيلی با هم مهربون بوديم. اينقدر که فقط يه شورت داشتيم. يعنی صبح داداشم شورت رو پاش می‌کرد و می‌رفت مدرسه و به دو برمی‌گشت خونه در حالی که من کون برهنه در منزل وايستاده بودم تا شورت رو پام کنم و برم مدرسه. ولی يه روز هر چی که صبر کردم برادرم نرسيد ...

اينجای داستان برادر که حالا رسيده بود به کندن پوست نواحی ميان‌دوراه يه دفعه به خودش اومد و شلوارش رو پايين کشيد و شورت گل‌گليش رو نشون دختر داد.

دختر صيحه‌ای کشيد ... برادر! ... و از حال برفت .... برادر در حالی که با پوست کنده شده کله دختر بازی می‌کرد او را د آغوش کشيد و داستانش را تعريف کرد:

وقتی من يه روز داشتم به دو بر می‌گشتم که شورت رو برسونم به تو وسط راه بابامون که می‌خواست دوباره زن بگيره و نگهداری از بچه‌ کوری مثل من براش سخت بود منو برد روی يه پل و بعدش هم منو پرت کرد توی رودخونه. هر چند بعداْ پشيمون شد ولی من رو يه پسره افغانی نجات داد. ولی چون شورت دخترونه پام بود خيال کرد که من دخترم و منو برد توی يه کارگاه ساختمون سازی. اولا فقط کونم می‌ذاشت ولی بعداْ باهام فيلم سکسی هم ساخت. بعداْ من هم فيلم ساختم. ما بچه دار شديم و بچه‌هامون هم فيلم ساختن. اول فقط فيلمهاي پورنومون درباره حموم زنونه، استحاذه، دوچرخه سوارها و چادر سياه ننمون بود. ولی بعداْ درباره بواسير اسبهای آبی افغانی و روزی که عادت ماهيانه شدم هم فيلم ساختيم. کمپانی فيلمسازيمون رو با الهام از تنها باقيمونده تو يعنی اين شورت خالخالی اسم گذاری کردم: خانه فيلم خشتکباف.

اينجاست که که عمو يه دفعه شيشه پنجره رو می‌شکنه و با جفت پا می‌پره تو اتاق و با آر‌-پی-جی وسط پيشونی برادر رو نشونه می‌ره. چون عموهه اين کارها رو اسلو موشن می‌کنه خواهره وقت می‌کنه يه نعره بکشه و پسسوناش بندازه جلوی ار-پی-جی عمو. دختره با اخرين توانش می‌گه: حاجی کجايی که سيدت رو کشتن! بعدش دست می‌کنه و از لای سوتين راه‌راه مدل چفيه‌ایش يه ورق چهار تا شده خونی می‌ده دست عمو.

برادره رو می‌کنه به عمو می‌گه آخه چرا اينو زدی ما بعد از ۲۰ سال تازه همديگه رو پيدا کرده بوديم. حالا اگه بميره چيکار کنيم؟ عموهه می‌گه هيچ اشکال نداره. من راهش رو بلدم. اين کاغذی که داده نيگاه کن. اين کاتالوگ پستونای سيلکونيه. من اينجا سه تا بطری نوشابه می‌شکنم و روشون می‌رقصم تا تو بری و يه جفت پسسون سيلکونی از محمد رضا نعمت زاده نماينده انحصاری پملاپستونز و خواهران بگيری و بياری.

انوقت برادر شروع کرد و به همه ۱۵ مليون خونه تهرون سر می‌زنه و ازشون سراغ محمد رضا نعمت زاده رو می‌گيره در حاليکه عموی فداکار روی شيشه نوشابه‌ها می‌رقصه.

از اون طرف برادره و مادره که توی دادگاه حضانت شکست خوردن، با هم ازدواج می‌کنن و خبر دار می‌شدن که بچه‌اشون نمی‌شه. مادره، پسره رو مجبور می‌کنه که بره يه زن ديگه بگيره. مادره شروع می‌کنه به گشتن دنبال يه زن خوب برای شوورش از اون طرف برادره داره دنبال محمد رضا نعمت زاده می‌گرده. اينها همديگه‌ رو می‌بينن. از اونجايی که برادره هنوز شورت خانه فيلم خشتگباف پاشه مادره اونو برای شوورش می‌گيره و به برادره می‌گه که اون زمانی که نوع سيليکونيش نبود ما جوراب آقامون رو مچاله‌ می‌کرديم تو سوتينمون. کسی از رو قيافه‌اش که نمی‌فهميد. برای بوش هم يه کم گلاب می‌زديم به خودمون. بعدش با يه شيشه گلاب و يه جفت جوراب می‌رن سراغ دختر و عمو. عمو رو از رو شيشه‌ها پياده می‌کنن و به عقد دختره در می‌آرن. بعد اون دختره مادرش رو که بعلت بد رفتاری هووش دختر فراری شده و با کفشای کتونی خيابونها رو گز می‌کنه و پسرهای مردم رو از راه به در می‌کنه به فرزندی قبول می‌کنه و همه با هم زندگی جديدی رو شروع می‌کنن.

اينجاست که ويزای دختر و پسر تو سفارت کانادا حاضر می‌شه. از اونجا که پسره اينجا مغز شيشه شوری بوده. تو کانادا هم شغل کون‌نشوری رو بهش پيشنهاد می‌کنن و همه يه جور ويزای مخصوص منحرفها را می‌گيرن و می‌رن که سوار هواپيما بشن و به سمت تورنتو پرواز کنن.

توی فرودگاه عمه مهربون با يه دسته گل زيبا به بدرقه‌اشون می‌آد و همراه با بلند شدن هواپيما از زمين به آسمان نگاه می‌کنه و گريه می‌کنه و سرود ای ايران رو با ملودی تايتانيک می خونه و دست تکون می‌ده.

واقعاْ که ...ای ايران ای مرز پر گهر ...

هیچ نظری موجود نیست: