آدرس میمون بی مغز

brainless.monkey@gmail.com

چهارشنبه، آذر ۹

بایده ... بایده؟

آقای مدیری که صبح ساعت 10 از خواب بلند می شه. از ده صبح تا یازده رئیس سازمان دور برگردونهای بزرگراهه، از یازده تا دوازده رئیس فدراسیون وزنه برداری و طناب زنی بانوان میانساله، از ساعت دوازده تا یک لای لنگ زن سومشه، از ساعت یک تا دو رئیس اداره مبارزه با مفاسد اجتماعیه و مراسم ناهار و نماز اونجا رو برگذار می کنه، از ساعت دو تا سه بالکل غایبه و پولهایی که دزدیده می شمره، از ساعت سه تا چهار دانشجوی دکترای دانشگاه آکسفورده شعبه مرکزی اراکه، از ساعت چهار تا پنج تو عزب خونه پری شیره مال روی زانوی آزیتا ( فضه سابق) تریاک می کشه، از ساعت پنج تا شیش دانشگاه آزاد درس می ده.معلومه که در حال حاضر خارج نیست و توی سواحل تاپلس تریسته درباره سیستم قضایی تحقیق نمی کنه، والا وقتی برای تلف کردن نداره و توی وقت اضافه اشه که توی چت روم لزبینها با اسم مونیکا سایبر-استمناء می کنه.
یه همچین مدیری رو باید دار زد. البته از دول.

خانوم خانومایی که از دوازده سالگی ابرو و بکارتش رو بالکل بر اثر کثرت برداشتن از دست داده،صبحا دوست پسرش البته اگه شب قبل خوب ارضا شده باشه می بردش سرکار، ظهرها غذای رئیسش رو لقمه لقمه دهنش می ذاره در حالیکه با کون برهنه رو شلوار لکه رئیس نشسته، بعد از ظهرها اداره رو دو در میکنه که شوهر سابقه ش برسوندش دانشگاه غیر انتفاعی-شبانه-زنجیره ای با همکاری مسجد جامع مزار شریف تا فوق دیپلم زناشویی-اسلامی-فمینیستی اش رو بگیره، عصرها تو شیره کش خونه پری خانوم اضافه کاری می کنه، قبل از رفتن به خونه شون پشت اف-اف صدای آه آه در می آره تا پسر همسایه ارضا شه. ولی عشق واقعی اش مونیکاس که تو چت روم باهاش آشنا شده و بدون قصه های قشنگش اصلاً ارضا نمی شه.
اونجای این خانوم خانوما رو باید طلا گرفت و گذاشت سر تاقچه. البته با احتیاط که لیز نخوره.

رئیس جمهوری که همه شهرهای کشورش رو سر زده و توی قبرستون همه اشون سخنرانی کرده، توی صحن علنی سازمان ملل دعای فرج ولی عصر خونده، عین لامپ فلورسنت نور می ده و زشتی اش توی عصری که با چس قرون می شه زیبا شد، افسانه است، اینقدر بیکاره که ای-میل همه ملتش رو شخصاً جواب می ده. جک ساختن درباره اش بی مورده.
این رئیس جمهور رو باید مجبور کرد روزی هزار بار بنویسه: من لباس اطو کرده می پوشم و دندونم رو مسواک می زنم. البته با تو سری.

وبلاگ نویسی که توی اینترنت شروع می کنه یه رمان سه جلدی بنویسه. ولی اونقدر بی شعوره که نمی فهمه کسی حوصله خوندنش رو نداره. تقصیر نداره چون حیوونه و مغز به کله اش نداره.
این وبلاگ نویس رو باید وبلاگش رو فیلتر کرد. البته با ملایمت.

آهنگی که وقتی می شنویش کونت اونقدر به سختی می جنبه که نمی تونی به زمین بچسبونیش. کله ات لقوه پیدا می کنه و نیشت عین الاغ باز میشه و نمی تونی جلوی خودت رو بگیری و حتی تو سالن انتظار حراست اداره ات نخونی اش.وقتی گوشش می دی حالت خوبه و همه رو دوست داری. حتی رئیس حراست. خوب آهنگ خوبیه حتی اگه سازنده اش زاخمانینوف نباشه.
این آهنگ رو باید گوش کرد.البته با حد اکثر ولوم.

شغلی که بخاطرش به مسئول حراست که یه دختر چادری کون نشوره جواب پس می دی که " اگه وقتی تسبیحات اربعه رکعت دوم نماز وحشت بدل از حیض جنابت رو میخونی شک کنی که یه گوزی که ازت در رفته سحواً بوده یا به قصد گناه، قضاش رو می خونی یا غسل میکنی؟" هیچ فرقی با یه شغل تو مرکز تحقیقات نداره که رئیست هیچ اعتقادی به حراست نداره ولی به یه عقب افتاده چلوکباب با کوبیده اضافه می ده که کون تو رو بسوزونه.
این شغل رو باید رید توش. البته با گوز بدل از ان.

تلویزیونی که زنها و مردای سریالاش مرتب به هم اظهار عشق می کنن ولی بوس عاشقانه کردن که سهله، ننه حق نداره به بچه اش دست بزنه. شک نکن که باعث رواج زنای با محارم در اجتماع می شه.
این تلویزیون رو باید به کون رئیس قبلی و فعلی اش فرو کرد. البته روشن با حداکثر ولوم.

دانشجوی شاخ شمشادی که تاحالا دختر نگاییده، عرق سر نکشیده، کشیدنیه نکشیده و تپه نریده توی شهر نگذاشته. ولی برای درمون چشمش هم که شده سه ورق کتاب به عمرش نخونده. کلاً حیفه که ازش فهم و شعور بخواییم.
دول این شاخ شمشاد رو باید بوسید. البته با پوشش اسلامی مناسب.

مملکتی که یه همچین دختر و پسر و رئیس و حراست و دانشگاه و دانشجو و تلویزیون و مدیر و رئیس جمهور و دور برگردون و کون برهنه و سیستم قضایی و استاد و مرکز تحقیقات و اف-اف و وبلاگ نویس و چت روم و شیره کش خونه و اداره و لزبینی داره معلومه که امیدی بهش نیست.
باید دم رو گذاشت رو کول و ازش فرار کرد. البته با حسرت و پشیمانی و اشک.

دوشنبه، آذر ۷

راهنمای جامع عشق، جفت گیری، عاطفه و مشغولیات پایین تنه ای

2.
دختری با سینی شاش

همون زمانی که سیاوش در عنفوان بلوغ پاش به بیمارستان باز شد و شاش بند شد، تغییرات اساسی تو جامعه باعث شده بود که کلاً زنهای دور و بر سیاوش عین گرگور سامسا یهویی به عنکوبت های سیاه بی قواره ای بدل بشن که هیچ جور لطافت زنانه ای درشون نشه دید. سیاوش و هم سن و سالاش هم اگه می خواستن ناقانون شکن بمونن و بدونن آناتومی زن حدوداً چه شکلیه حتی به مانکن های بوتیک ها نمی تونستن اعتماد کنن چونکه مدتها بود که پسوون مانکن ها رو بریده بودن و جاشون قوطی شیر خشک گذاشته بودن.
سیاوش با بدبختی سعی کرد زور بزنه تا یه قطره ادار کنه ولی نشد. پرستار نره خر در حالیکه با یه لوله صورتی بازی می کرد که به زحمت می شد تفاوت قطرش رو با آلت سیاوش فهمید گفت:
- پیش می آد، از هر ده نفری که اونجاشون رو عمل می کنن پنج تا شاش بند می شن. حتی دو سه تا رو با یه همچین لوله ای هم نمی شه ادراروند. اونوقته که یه سوزن می زنن درست زیر ناف. اونوقته که طرف دعات می کنه
سیاوش حتی نمی تونست فکرش رو بکنه که یه همچین لوله ای رو از سوراخ آلتش رد بکنن یا زیر دلش رو سوزن بزنن واسه همین تصمیم گرفت که همه چی رو فراموش کنه و به پرستار دروغکی بگه که مشکل حل شد.
ولی کمتر از نیم ساعت بعد وقتی برای بردن ظرف نمونه اومدن دروغش آشکار شد. دخترک بود که عین یه تلنگر زندگی سیاوش رو عوض کرد. این دخترک برعکس داستانهای رایج اینطوری نه بلند بود و بلند (tall and blond). نه خوشگل بود و نه جذاب. نه سکسی بود و نه لوند. یه دختر معمولی بود. لاغری-مردنی با سینه تخت انگار که هرگز بالغ نشده. آروم گفت که شیشه نمونه خالیه. سیاوش سرخ شد و سفید و آخرش اعتراف ناجور کرد که نتونسته.
دختر درحالیکه مستقیم تو چشای سیاوش نگاه می کرد، نه مثل رایج اون روزها که دخترها به زمین نگاه می کردن و پسرها به هوا، دستکش لاتکسش سایز کوچکش رو که سه سایز به دستش بزرگ بود رو آروم از دستش در آورد و با انگشت اشاره روی هوا یه دایره بزرگ کشید. گفت که اگه این مثانه باشه شاش از کجا می ره توش. چطوری ذخیره می شه و چرا بعضی وقتا گیر می کنه. فلسفه یه عضله گرد که سر گردنشه گفت و همینطور اون یکی عضله گرده که بیرون تر از اولیه. بعد گفت که یه مثلت برجسته و زیبا هم کف عقبی اش هست که هزار تا خاصیت داره. همینطور روی هوا خط های فرضی می کشید و توضیح میداد. بعدش یه دفعه ساکت شد و سیاوش رو برای بار آخر با دهن نیمه باز حیرت زده تر کرد. شیر آب رو طوری باز کرد که چکه چکه آب ازش بره. آونوقت زمزمه کرد:
- حالا چشماتو ببند. فکر کن که من و تو دوریم. خیلی دورتر از اینجا. توی یه دشت بزرگ. کنار یه رود بزرگ. تو راحت روی چمن های نمناک دراز کشیدی. راحت. حالا این ظرف رو بگیر و ...
ظرف نمونه در یه چشم به هم زدن پر شد. سیاوش فقط وقت کرد بگه شما خیلی واردین و دخترک با خونسردی گفت که می دونم. سرخ شد و سینی پر از نمونه های شاش رو برداشت و مثل یه سایه از اتاق رفت و سیاوش رو همونطور هاج و واج گذاشت.
در اون زمان و مکانی که سیاوش و همسن و سالاش زندگی شون رو توش هدر داده بودن جنس مخالف دشمن به حساب می اومد. واسه همین تشکر و سلام و علیکی در کار نبود. رابطه غیر قانونی تلفنی شروع می شد و زیر یه لحاف توی خونه خالی تموم می شد. سکس یه جور تغییر شکل گرگور سامسایی به رد و بدل کردن جزوه، مالشهای تصادفی توی اتوبوس، تجاوز به عنف و خوندن فصل حیض و نفاس توضیح المسائل بدل شده بود. اشکال این قضیه در این بود که سیاوشها (چه دختر و چه پسر) از اینکه بد جور دلشون می خواد احساس گناه می کردن.
ولی در این نقطه از زندگیش سیاوش فهمید که دونستن یه جورایی خوبه و تونستن از اون هم بهتره. واسه همین تصمیم گرفت که حسابی بدونه. پس از کتابهایی که درباره اسباب و آلات هر دو جنس بود شروع کرد. روز به روز به فهیمتر و عاقل تر شد. فهمید که شکل ظاهری ماجرا چطوریه و چرا اینطوریه. کجاها به کجاها وصله. کجاها رو می شه دست زد و کجاها رو باید قبلش دست و صورت رو شست. بعد فهمید که چیزایی هستن که توی خون می گردن و به ماجرا ربط دارن. یه چیزایی هم هستن که بالعکس نه تو خون می گردن و به چیزی هم ربط ندارن. بعدش همه اینها رو تو ذهنش دسته بندی کرد. حسابی از دونستن لذت می برد و این ماجرا رو جا به جای راهنمای جامع عشق، جفت گیری، عاطفه و مشغولیات پایین تنه ای گفته. البته اون هرگز یادش نرفت که چه کسی اولین جرقه بیداری توش زد و اون دختری که خیلی از جاها به اسم: استاد بزرگ، دانای کل، بیدار کننده عزیز و رهایی بخش من از تاریکی ذکر می کنه همون دختر با سینی شاشه و نه کس دیگه. اما غافل از اینکه تک تک چیزایی که می دونه و ازش لذت می بره در شکل دادن پایان شوم زندگی اش بد جور موثرن.

ادامه دارد ...

پنجشنبه، آبان ۲۶

راهنمای جامع عشق، جفت گیری، عاطفه و مشغولیات پایین تنه ای

1.
پیش درآمد

این داستان درباره کتاب "راهنمای جامع عشق، جفت گیری، عاطفه و مشغولیات پایین تنه ای" نوشته شده. بی شک این کتاب یکی از چشمگیرتین کتابهای آموزشی-عبرت آموز چاپ نشده دنیاست. این کتاب رو منتقدین سکسی تر از توضیح المسائل، مشهی تر از کتاب آشپزی رزا منتظمی، واقعبینانه تر از اصول جراحی سابیستون، پرفروش تر داستان راستان مطهری و دقیق تر از مبانی محاسبات آرماتوربندی سازه های بتونی به حساب آوردن. در همین ابتدای کار باید بگم که این کتاب رو دختر خوشگلهای تهران و دهات اطراف و به طریق اولی پسر خوش تیپهای 206 سوار همینجاها به عنوان دایره المعارف کامل حاوی دانش و معرفت لازم برای شبهای-دور-از-خانه و روزهای خانه-خالی بی چون و چرا قبول کردن. از اونجا که این کتاب از کلمات مغلق خودآموزهای رایج زناشویی مثل آلت تناسلی و مهربانی و مهبل استفاده نمی کنه و در عوض از کلمات اصیل و فصیح اصلی زبان شیوای فارسی مثل کاف سه نقطه و کاف سه نقطه استفاده میکنه، تبدیل به قاموس متلک گفتن، سرصحبت باز کردن و نخ دادن برای جوونهای باحال و اهل معاشرت و مقاربت در آومده.
برای نگاه دقیق تر به کتاب باید در درجه اول یه نگاه موشکافانه به مغز پشت این کتاب بندازیم. علیرغم اینکه بیشتر به تمجید مغز نویسنده هوشیار پرداخته بشه به توصیف ابعاد و درازای اعضاء و جوارحش اشاره می شه ما شک داریم که از اون جهت با کسی فرق داشته باشه. این خبط در حالیه که این کتاب در صفحه اول تقدیم شده به" دخترهایی که به من یاد دادن اندازه اش اصلاً مهم نیست!".
همونطور که در هر کاری حتی امور بی ناموسی پر کاری رمز اصلی موفقیته، شایعه که نویسنده راهنمای جامع عشق، جفت گیری ... در شبانه روز 4 ساعت بیشتر نمی خوابیده و بقیه روز رو به کسب مهارت و تجربه برای کتابش صرف می کرده. با اینحال مجالی نداشته تا سر میز بیشینه و مرتب و منظم نوشته هاش رو توی دفتر یا یه کامپیوتر وارد کنه. اکثر نوشته ها در هنگام کسب تجربه های میدانی و در خود میدوون همونطور داغ داغ روی هر چیز دم دستش بوده مثل ملافه، جلد سیگار، روی آیینه توالت با ماتیک، روی زمین تنیس با جیش و حتی روی کاغذ چسب نوار بهداشتی با پر بالشت(جنس جوهر قرمز رو نفهمیدیم) می نوشته. البته همین باعث شد که در جمع آوری دست نوشته های گرانقدر این نویسنده بعد از ناپدید شدن غریب الوقوعش دچار سختی ها و مشکلات فراوون بشن.بعضی از قسمتهای دست نوشته های این کتاب رو از دفترچه خاطرات دخترهای 16 ساله بریدن در حالیکه دخترا معلوم نبود بخاطر بریدن دفترچه خاطرات یا یادآوری خاطراتش گله گله به پهنای صورت اشک می ریختن. بعضی از فصلها رو به زور تهدید و تجاوز از سوتین خانومهای شوهر داری در آوردن که ضرب المثل سکس و رومنس موفق توی فامیل بودن. فرازهایی از کتاب اصلاً به دست نیومد و فقط وصفش رو از روی جای کبودی و گاز دندونهایی که روی تن 30 تا از دخترهای یه خوابگاه دخترونه پیدا کردن فهمیدن. بعضی از گهرهای کتاب بالکل از دست رفت چرا که بعضی از شوهرها و پدرهای غیرتی سختشون بود بذارن آدمهای غربیه کمد لباسهای زیر ناموسشون رو مطالعه کنه. واسه همین قبل از ثبت وقایع در کتاب، اسناد (شورت و گن و جوراب و ملافه) رو شستن و مطالب رو از بین بردن. البته نویسنده فقید از کسایی بود که به شدت با این رفتارهای نا برابر با زنان مخالف بود تا جایی که در جلد سوم راهنمای جامع نوشته: "لباس زیر زنها درب ورود به روحشونه، روح و درب ورودش رو تمیز نگاه دارید!"
گذشته از پرکاری، درباره نبوغ اون داستانهای عجیبی سر زبونهاست. مثلاً گفته می شه که اولین کلمه ای که به زبون آورده بجای اسم مادرش، فلان ننه اش بوده. به همین سبک و سیاق هرگز نتونست جغجغه رو با تلفظ درست یعنی کسره اول و سوم ادا کنه. در 5سالگی رنگ و مدل شورت همه دخترهای فامیل رو می دونست و در 12 سالگی می تونست با نگاه کردن تو چشم زنهای سرد مزاج محله که برای جشن عاطفه ها پول جمع می کردن به ارگاسم برسونه. هر چند که حتی وجود این اسطوره توسط بعضی ها زیر سئوال برده شده ولی سکسولوژیستهای خفن این ماجرا بیشتر به علت ناپدید شدن ناگهانیش می دونن. خرافاتی هم سر زبونها هست که می گن دیدنش که یه روز بعد از 500 امین مقاربتش در اون روز کلاً به منی بدل شده. بعضی ها می گن توبه کرده و الان رهبر دسته ای از خمرهای روژ در اون ور مرزهاست و حتی برای خوراک از گوشت ضبیح مونث استفاده نمی کنه. بعضی ها می گن با یه دختر عشایر کهکیلویه و بویر احمد ازدواج کرده و حالا به ظریف ترین چیزی که دست می ماله کاسه های سفالی جهاز زنشه. بعضی ها می گن یه روز با یه هواپیما که فقط خودش مسافرشه و بقیه صندلی ها مهماندارهای برهنه هستن برمی گرده و بعضی ها منتظرن که یه روز عکسش رو تو ماه ببینن که می خواد همه زنهای زمین رو یبارکی به ارگاسم برسونه. اما باورش سخته.
شاید از نبودنش کسایی بیشتر از همه زجر بکشن که با لمس یه نوک انگشت از یه دختر چادری شلخته پلخته ی بوگندو به کسی که همه هنر و فلسفه لوندی و دلبری رو از طرز زدن سنجاق قفلی به زیر دامنی گرفته تا بی دست ساک زدن از بر می دونه بدل شدن ، اما از اونجا که در جایی از راهنمای جامع می نویسه: "...وصفش، نصفشه، پس همه کسایی که من کردم و اونهایی که بعداً می کننشون مکلفن که بدن و بکنن و برای همه تعریف کنن..." ما هم که نه سنجاق قفلی می زنم و نه ساک اساساً نبودش رو احساس می کنیم. اما متاسفانه گذشته از تمام خرافات و سوتی هایی که دور برش هست داستان چیز دیگه ست. داستانی که با داستان نوشته شدن کتاب راهنمای جامع مشغولیات پایین تنه ای گره خورده و شما برای شنیدن هر کدوم ناگزیرید که اون یکی رو هم بشنوید.

ادامه دارد ...

شنبه، مهر ۹

حکایت شهروندی ما

مسافرین محترم به این پرواز قرازه و کج و کوله خوش اومدید. این پرواز از هر گوری که سوارش شدید به مقصد خود جهنم به مدت یه عمر شما رو شکنجه می کنه. اگه بر حسب اتفاق یه پتیاره ای به اسم کلفت هوایی از کنارتون رد شد، آویزونش شید و تا از هفت سوراخ بدن نسپوخیدش، دست از سرش برندارین. کاپیتان این پرواز بنده بی مقدار هستم که در عمر درازی که از محضر حق گرفتم حتی نتونستم یه دوچرخه سه تفنگی رو سالم سه کوچه خاکی از خونه نن جونم دور کنم. مشق خلبانی رو نزد نوحه خونهای کودک نواز محله مون شروع کردم. سه بار هم سر قبر یه راننده کامیون قران خوندم. سر مهندس پرواز که از سفلیس مادر زادی کوره، هنوز معلوم نیست چرا دست و پا و بیضه چپش بی هوا تشنج می کنن. ولی یه دفعه فکر نکنین که اصلاً جای نگرانی نیست چونکه من از وقتی که نیمکره چپ مغزم رو تخیله کردن یاد ندارم بیدار دیده باشمش. اگه پتیاره ای رو دیدین که که تو راهرو رژه می ره، شک کنین که کلفت هوایی هست ولی هر توصیه ای کرد به حرفش گوش نکنین، چون حتی اگه بر حسب اتفاق نخواد جیببتون رو بزنه، خیالتون تخت که قد یه خر فحل از ایمنی پرواز سرش نمی شه. در طول پرواز سکینه کسملخ سرکلفت کابین از شما با سرب داغ، نعره فاحشگی و بوی ترشیدگی زیر بغلش ازتون پذیرایی می کنه. ما واقعاً از همتون متنفریم و قصد اصلی ما آزار و اذیت همه شماست.
اگه در فشار هوای کابین هواپیما تغییری ایجاد بشه، یه دسته خر هم از بالا تو سرتون نمی خوره. ولی اگه خورد همونطوری که کلفت و نوکرهای هوایی نشونتون می دن بهش دست نزنین، چون هم خیسه، هم کثیفه و هم ممکنه مادرتون رو توی خزینه دهاتتون حامله کنه. در صورت سقوط اضطراری از ور رفتن با کودک صندلی بغلی دست بکشین، هر پولی که از جیب دیگران زدین تو شورت و پسون بند زنتون جابجا کنین و فکر در خروج رو از سر بیرون کنین چونکه نه درب خروج اضطراری در جلوی هواپیما پیدا می شه نه تو عقبش. کسی هم نیست که راه فرار رو نشونتون بده چونکه معمولاً قبل از پرواز خدمه ای که دست و پا و مغز سالمی دارن بالکل فرودگاه و هواپیما رو دودر میکنن و می رن سر کار و زندگیشون. جلیقه های اضطراری رو هم مدتیه که بردیم و تو سید اسمائیل حراج کردیم و با پولش ننه رئیس برج مرا قبت رو که معمولاًسر چهارراه سر چشمه وای می ایسته پشت موتور گازی سوار کردیم و بردیم پشت شمشادای مریض خونه مسلولین دارآباد روی یه کپه کود گوسفندی سپوخیدیم. برای همینه که از برج مراقبت غیر از فحش و ناسزای مادر چیزی نمی شنویم. راه برگشتن به اسب سفید مهربونی گوگوش تجاوز کردیم و سرش رو لب باغچه بریدیم تا برای شام امشبتون یه ضماد بواسیر درست کنیم و درتون بمالیم. راهنمای کامل مواقع اضطراری در جلوی صندلی شما بود که حمالهای باربر برای استمناء کردن با ساق پای خانوم دامن پوش بلندش کردن. در هر حال، اگه کسی خوار مادرتون رو دست مالی کرد خونسردی خودتون رو حفظ کنین و شمام مادر و خواهرش رو دست بمالین.
مدت این پرواز با کرام الکاتبینه چونکه هیچ حسابی نداره که چقدر از سوختمون رو فروشنده، چقدرش رو تانکرچی و چقدرش رو کارگر فرودگاه دزدیده.
حالا دیگه سیگار و حشیش و تل و مل و هر رو خاموش کنین که دیگه وقت قرص و گرت و ال اس دیه. اگه براتون امکان داره کمربندتون رو باز کنین، صندلیتون رو راست کنین و کونتون بدین بالا و شلش کنین.ما داریم می ریم نون و پنیر ساعت ده مون رو بخوریم و یه چرتی بزینم. سقوط کم دردی رو برای شما آرزو می کنم.

شنبه، مهر ۲

FFW

گاهی اوقات احساس می کنم وبلاگم تبدیل به یه فیلم پورنویی شده که بیینده ها صحنه های پر حرفش رو با دور تند جلو می زنن تا برسن به صحنه های اصلی!

چهارشنبه، شهریور ۳۰

سمی که هر روز به خوردمون می دن

گربه ها دوست ندارن که در امتداد خطهای موازی حرکت کنن. چندششون میشه. به ندرت می شه گربه ای رو گیر آرود که در طول خیابون، پیاده رو یا دیوار حرکت کنه. در اولین فرصتی که یه گربه پیدا کنه خط رو قطع میکنه. با یه جست از عرض خیابون می پره. تا متوجه بشه که نگاهش می کنین یورتمه می ره و پیچ پیچی می اد به پاتون می ماله در حالیکه طوری بالا پایین می پره که شما نتونین بگین یه گربه دیدم که رو خط راست راه می رفت.
چند روز پیش یه گربه دیدم. موهاش تیکه تیکه ریخته بود. اینقدر لاغر بود که آدم می ترسید موقع راه رفتن دست و پاش بشکنه. درطول بزرگراه آروم راه می رفت. با تمام مریض حالیش با لجبازی تمام سعی می کرد که روی یه خط راست راه بره و سرعتش رو تغییر نده. ماشینها برای اینکه بهش نزنن دچار دردسر می شدن. بوق می زدن، بعضی ها فریاد می زدن. از کنار رد شدم. نگاهم نکرد.
هر چقدر سعی کردم نگاهش رو بدزدم نتونستم. حتی با گشنه ترین و مریض ترین گربه هم کمتر پیش می آد.
تصویر اون گربه هه از ذهنم بیرون نمی ره. احساس همذات پنداری باهاش می کنم. من چندان به روح اعتقاد ندارم ولی احتمالاً روح من یه چیزی شبیه اون گربه هه ست. خسته. خیلی خسته. مستاصل. مسموم از مراسم عزای ساختگی، سیاست ساختگی، جشن ساختگی.مسموم از هزار جور سمی که هر روز به خوردمون می دن.

دوشنبه، شهریور ۲۸

پداگوژی

توی ممکلت پرغیرت ما یا به سبک و سیاق سیاه بزرگا زندگی می کنی و یا اصلاً کلهم فراموش می کنن که عاقل و بالغ هستی. مثلاً خیلی راحت فراموش می کنن که تو در عنفوان 30 سالگی دیگه اختیار گیسهات رو داری و هر چقدر دلت بخواد می تونی بلندشون کنی و شونه شون بزنی.
گفتم گیس ... مثلاً این بابا حزب الهی ها رو دیدید که هیچ وقت قبول نمی کنن که بچه شون بالغ شده. یعنی بعد از اینکه دخترشون سالها بالغ می شه، نه تنها قبول نمی کنن که دیگه وقتشه که طفلک با سبیل و ریش توی معابر عمومی تردد نکنه، بلکه حتی توجه نمی کنن که تیغی که باهاش از بعد از دوم خرداد شروع به آن کادر کردن ریششون کردن یخورده زودتر از موعد کند شده. باور ندارین؟ خوب این دفعه آن کادر ریش رئیس حزب الهی ادارتون رو نگاه کنین. حتماً یه چند تا جوش قرمز کوچولو می بینین که نشونه اینه که دختر وسطی آب گوشت آقا از تیغ ددی ناب محمدی جهت اپیلاسیون اضافات زهارشون استفاده کردن.
این فقط یه چشمه از مضرات عدم توجه به پرورش و آبیاری بچه هاتونه. واسه همینه که من یه سری نکات آموزشی-پرورشی برای دوسا و آشناها که بچه دم بلوغ دارن می گم که آویزه اونجاشون بکنن تا خدای نکرده، چشم شیطون کور، تخم شیطون عقیم: نکنه یه دفعه بچه هاتون عقده ای و روانی بار بیان.
اول از همه اینکه ریش و پشم زدن به سن و سال و بزرگی که نیست. هر وقت توله تون کرک و پشم در آورد اگه پسره که فوری یه ریش تراش براش کادو بخرین و اگه دختره که فوری دستش رو بگیرید ببریدش پیش سکینه بندانداز و تا یه کرک رو صورتش هست تحویلش نگیرید. بعدش هم اینکه پشم که شعور نداره که فقط رو صورت در بیاد که شما ببینیدش، همه جا سبز می شه، پشت لب, پشت پا، پشت چیز. پس همراه با مبارزه اول فوری توی حمام و مستراح و همه مکانهای خصوصی خونتون که می شه توش خلوت کردو آب هم فراوونه فت و فراوون تیغ بذارین، یه جوری هم وانمود کنین که اصلاً تعداشون رو هم نمی دونین. از اون طرف از من می شنوین صورت خودتون رو هم با اپی لیدی زنتون بزنین، تا از شر اون جوش کوچولو قرمزا راحت باشین.
از اون طرف بیاد داشته باشین که کاندوم برای جوون دم بلوغ عین انسولین برای مریض دیابتی وابسته به انسولینه. ولی هیچ وقت عین این تازه به دوران رسیده های حشری نرین بشینین برای بچه تون درباره کاندوم صحبت کنین. بچه کاندوم زده می شه. و بعداً یه جور ترس مرضی از جلوگیری پیدا می کنه. راه درستش اینه که یه بسته از اون کاندومها که توش بروشور روش استفاده داره بخرین و بندازین تو صندوق پست بعدش هم مجبورش کنین بره صندوق رو باز کنه و قبض برق رو بیاره.
اگه توله تون دختر باشه یه هوا ماجرا سخت تره. چون اگه دخترتون رو عادت بدین از صندوق پست کاندوماش رو جور کنه معلوم نیست پس فردا با کدوم کاندوم سوراخ و جر وا جری روانه رختخواب بخت می کنینش. واسه همین کاندوم دخترتون رو باید برسونین دست آقایی که قراره استفادش کنه. منتها لطفاً نگین بابای مفعولین. اگه مامان هم هستین یه نفر رو استخدام کنین چون اصلاً درست نیست که دوست پسر دخترتون معشوقه زن باباش بشه(!)
یه چیز مهم دیگه اینه که تا وقتی سنگ صبور پسرتون کرم ضد چروک مامان بزرگه، هیچ اشکالی نداره که راهنمای حرکات سکسی اش فیلمهای پورنوی آلمانی باشه، ولی وقتی می خواد با دختر همسایه بره سانفرانسیسکو یه جورایی نذارین عین قهرمانهای کشتی جوخه جفت پا شیرجه بزنه روی دختر مردم و عین گاه گل لقدش کنه. چهار تا فیلم پورنوی نغز و ظریف گیر بیارین بذارین زیر تختش تا بد آموزی ها اصلاح بشه.
من از ماجراهای حیض و نفاس می گذرم چونه "آقا" توی کتابشون زحمتش رو کشیدن.
از طرفی ماجرا فقط چیزای مادی نیست. در عصر اطلاعات باید به فکر آموزش هم باشین. منتها باز هم دست به احلیل (یا برای خانومها دست به ناز) بلند نشین برین جلوی توله تون براش از مراحل دخول و خروج صحبت کنین. اولاً که می دونم بلد نیستین, گه می زنین؛ بعدش هم اینکه بچه بفهمه شما با جفتگیریش مخالفتی ندارین فوری عقیمی روانی پیدا می کنه و حداقل حداقل اینه که یا لزبین بشه یا گی.
یه راه خوبش اینه که کتاب خوب پیدا کنین. اول خودتون بخونین که اینقدر موقع جفت گیری همسایه ها رو بیدار نکنین. بعدش به عقیده خودتون یه جای خیلی خفن و مشکل تو خونه قایم کنین تا توله تون فوری بتونه پیداش کنه. راه دیگه اش اینه که فصل به فصل کتاب رو دو نفری بخونین و براش نمایشنامه اجرا کنین. مثلاً اول آقای پدر بلند داد بزنه: اختر اینو بگیر بکن تو دهنت. بعد خانوم مادر جواب بده: ای مرد ناوارد و کم تجربه تو مگر نمی دانی که زنها خیلی از اینکه آلت تناسلی کثیف و بو گندو که ادرار از آن بیرون می آید در دهان که عضو غذا خوردن است نگاه دارند متنفر هستند. شما باید هم آغوشی را با بوسه های نرم و عاشقانه و به ملایمت شروع کنید. بعدش آقا می گه: ای همسر مهربان همانا که راست می گویی من امروز درس بزرگی گرفتم. من ابتدا شما را می بوسم و نوازش می کنم و بعد کاندوم را در جای مقررش قرار می دهم و آنگاه آرام و آهسته شما را در بر خواهم گرفت.
البته دیالوگها رو به شرایط خونه و جنسیت توله باید تعدیل کنید.
در نهایت دیالوگ هم یه نقشه رفتن به شمال بکشین و یه دو روزی خونه رو خالی کنین که توله ی محبوبتون مجبور نباشه کون برهنه توی کمد باشگاه ورزشی, صندوق عقب پراید, پشت شمشادهای پارک جنگلی یا آبریزگاه عمومی سینما گلریز منتظر معشوقه نازنینش باشه. یه همچین دیالوگی برای اینکه خیالش تخت باشه که فردا روز خوبی برای تفریحات سالمه بلند بلند بگین که: خوشبختانه ما از طرف نازیلا جون خیالمون تخته و مطمئن هستیم که پسری را بخانه نخواهد آورد و ما می توانیم تمام فردا و پس فردا را به سفر به آمل برویم و خوش بگذرانیم در حالیکه نازیلای طفلک در این دو روز باید کرورها درس و مشق را بخواند و خسته شود.
حتماً لازم نیست که برید شمال. یه مسافر خونه جایی برین دو شب رو بگذرونین. دو شب که هزار شب نمی شه.
دیگه اینکه آدم بی شرم شلوارش رو نمی کشه پاینن کونش رو نشون بده که؛ این آدم همینطور عین گاب سرش رو می ندازه پایین بدون سرفه کردن، در زدن یا اهم و اوهوم کردن وارد اتاق توله اش می شه. حالا شما بگین حقش نیست که تو این موقعیت با کون برهنه دلبندش مواجه بشه که سوتین مامی رو تن کیسه بکس کاراته اش کرده و با کرم ضد چروک مامان بزرگ مشغوله. یا دخترش رو دمرو روی عکس علیرضا گلزار طوری دستگیر کنه که نیم ساعت وقت لازمه جفت بازوهاش رو از شورتش استخراج کرد.
فکر نکنین که من فقط به فکر پایین تنه بچه هاتون هستم. مطمئن باشین که شما هم اگه می خواین بچه های سالمی داشته باشین شما هم باید فقط به فکر پایین تنه توله تون باشین.
بچه سالم یعنی بچه ای که وقتی 12 سالش بوده به اندازه کافی پسسون و کون و کپل دید زده تا وقتی 39 سالش شد هوس هیزی کردن با حضرت عزائیل رو پیدا نکنه.
بچه سالم یعنی بچه ای که اونقدر با پسرها معاشرت کرده باشه تا اولین باری که رفت آشغال بزاره دم در از آشغالی محل حامله نشه.
بچه سالم یعنی اینکه همخوابگی با انسان رو به همخوابگی با آلات تناسلی ترجیه بده.
بچه سالم یعنی اون چیزی باشه که این روزه روز توی ایران کم داریم ازش.


از اونجا که همه مانیفست های خوب معمولاً از یه نصیحت تخمی آغاز می شن من در این نقطه مانیفست تخمی تربیت میمونی-بی مغز ی را اعلام می کنم.
1- همه بچه های خدا حق دارن که یه شکم سیر غذا, یه رختخواب سیر سکس و یه کتابخونه پر از کتاب و نوار خوب (اعم از رمان و شعر و مجله پورنو و موسیقی متال و پاپ و هووی ) داشته باشن.
2- همه بچه های خدا حق دارن شونه ای داشته باشن که سرشون رو بذارن روش تا صاحب شونه دروغکی بهشون بگه دوستشون داره.
3- همه بچه های خدا حق دارن معلمی داشته باشن که بهشون اجازه اشتباه کردن بده.
4- همه بچه های خدا حق دارن فرصتهای خود نمایی داشته باشن، چه با لباس، چه با وبلاگ یا با اول شدن در المپیاد ریاضی.
5- همه بچه های خدا حق دارن که حق هاشون رو بخوان و تنبیه نشن.
6- همه بچه های خدا حق دارن لیست حقوقشون رو خودشون تنظیم کنن
7-همه بچه های خدا حق دارن لیست حقوقشون رو خودشون تنظیم کنن
8- همه بچه های خدا حق دارن لیست حقوقشون رو خودشون تنظیم کنن
9- همه بچه های خدا حق دارن لیست حقوقشون رو خودشون تنظیم کنن
10- همه بچه های خدا حق دارن لیست حقوقشون رو خودشون تنظیم کنن

چهارشنبه، شهریور ۱۶

گنج گمشده پاپ

امروز از اون روزهاست. تا حالا ده بار شروع کردم به نوشتن ولی همشون به یه جای واحد. یه فکر وسواسی ختم شدن. بد جوری این فکر وسواسی افتاده توی ذهنم. همش از خودم می پرسم چرا مملکت ما اینقدر تخمیه؟ نمی تونم تمرکز کنم و یه چیز حسابی بنویسم.
حالا که وسواسم رو به زبون آورد می تونم از دستش خلاص بشم و یه چیز دیگه بنویسم. یه داستان واقعی از اینکه ممالک پیشرفته هم خرگری هایی عین ما دارن.

سالها پيش وقتي پاپ پيوس نهم توي تالار پر از مجسمه ساختمان سنت پيتر بازيليک توي واتيکان راه مي رفت يهويي چشمش به اسباب و آلات آوويزن مقدسين و امامزاده هاي سنگي افتاد و اونجاييش که نبايد به کار مي افتاد به کار افتاد. اين مومن دلسوز به فکر افتاد که چطوري مي شه ناموس مردان خدا رو از جلوي چشمهاي حريص نامحرمها دور کرد . فکري به نظرش رسيد تا بتونه گافهاي مجسمه سازهاي بي سروپايي مثل ميکل آنجلو رو تصحيح کنه. همون شب به همراه چند تا از وفادار ترين يارانش راه افتادن و با مته و چکش افتاد به جون مجسمه ها و شمبول همه مردان خدا رو از بيخ کند. بعدش هم دستور داد این سمبلهای شیطانی رو از ملک مسیحیون دور کنن و جایی تو خاک کفار دفن کنن.
راستی چرا قم اینقدر کثیف و گرم و زشته در حالیکه واتیکان شیک و تمیز و خوشگله؟ ولش کن. داستان رو بگم.
حدوداً صد سال طول کشيد تا بالاخره همه به توافق رسيدن که قديس بي شمبول بد کوفتيه. واسه همين يکي ديگه از همين پاپهاي دلسوز همه مجسمه سازهاي خوب دنيا رو جمع کرد و دستور داد همگي يکي يک سري شمبول براي مجسمه ها به علاوه يه دست هم شمبول زاپاس براي هر کدوم بسازن.
راستی باز به این فکر افتادم که چرا تو ممکلت ما یه مجسمه ساز حسابی نیست. دو ماه پیش یه مجسمه ابن سینا خورشید شرق کاشتن تو حیاط دانشگاه. من که تا مدتها فکر می کردم کاریکاتور بن لادنه. ولی حالاش هم نمی تونم با دیدنش جلوی خندم رو بگیرم.
بگذریم. داستان واتیکان رو بگم. با توجه به قدمت و ظرافت مجسمه ها قابل تصوره که هيچکدوم از شمبولها قابل چسبوندن به مجسمه ها نبودن. يکي بزرگ بوده، يکي کوچيک بوده، يکي رنگش نمي خونده، يکي متناسب با شان و منزلت اون قديس مورد نظر نبوده، يکي اينقدر زيبا بوده که ديگه کسي به خود مجسمه دقت نمي کرده، يکي در حالتي بوده که به صلاحه قديسي در اون حال ديده نشه. خلاصه اينکه اين راه حل افاقه نمي کنه و مجبور مي شن همه شمبولها رو از حيض انتفاع ساقط کنن. یعنی ببرن و یه جایی خارج از ملک مومنین مسیحی دفن کنن. بعدش هم بجاي شمبولها، يکي از مجسمه هاي مرحوم ميکل آنجلو رو که کنارش يه سري بوته و درخت و سبزي داشته دست چين کنن و يه سري برگ جور از توش سوا کنن و در محل رئیس العضای هر کدوم از مردان خدا يه برگ بچسبونن. بگذريم که خيلي از مورخين برجسته علوم الهيات ريشه صنعت ديلدو سازي رو در همين حرکت انقلابي پاپ مي دونن.
راستی چرا تو مملکت ما آلات تناسلی چیزهای کثیفی به حساب می آن. چرا سکس کثافت کاریه. چرا عشق بازی یه صفت حیوانیه؟ ها؟
کوفتم شد این پست. باید سعی کنم هر طور شده تمرکز کنم. فکرهام رو جمع کنم و به دام وسواس فکری نیافتم. فکر نکنين اين يه داستان عبرت آموزه که بهتون بگم همه جاي دنيا احمق هايي عين اينايي که ما اينجا داريم پيدا مي شن. نه! قضيه از اين مهمتره. من فکر ميکنم بر اساس شواهد و قراين با تحقيقات فراوون و با فکر کردنهاي بسيار بلاخره فهميدم که اون همه شمبول که از مجسمه ها کندن به علاوه سري دومي که مجسمه سازها ساختن (البته فقط تعدادي که از زير دست مادرهاي روحاني سالم بيرون اومد) کجا قايم کردن.
تلاشهاي علمي- منطقي و تحقيقات ميداني من به اينجا ختم مي شه که به احتمال زياد اونهارو يه جايي خارج از واتیکان، جارج از اروپا و خارج از آب و خاک مسحیوون خاک کردن.
راستی چرا تو مملکت ما تلاشهای علمی-منطقی و تحقیقات میدانی اینقدر تخمیه؟ وجداناً آخه مي شه يه مملکت اينقدر بي خود و بي دليل تخمي بشه.
تمرکز!
باید بری سر اصل مطلب اما ... اه ... من چطور می تونم تمرکز کنم و یه داستان تاریخی-عبرت آموز رو به آخر برسونم در حالیکه یه جایی درست زیر پام. توی خاک این ممکلت، اون همه اسباب و آلات بی صاحاب خاک شدن و باعث شدن همه چی از جمله این داستان به طرز غریبی تخمی بشه؟
ها؟

جمعه، تیر ۳۱

این حیوونا

این حیوونا که تو جلد آدم برای خودشون راست راست راه می رن، امکان نداره که بشه از قیافه ظاهرشون فهمید که روح خرسی، مارمولکی، میمونی، گربه ای یا جوجه ای دارن. ولی اگه از حرفهای من خیال کردین که ممکنه اینا رو با آدم اشتباه کرد، سخت در اشتباهین.
اولاً که سخته یه جا نشسته و آورم گیرشون آورد. مگه اینکه ناراحت و غصه دار باشن که اون هم راه چاره داره. اول که خوب فکر کنین که یه حیوون رو ازغصه و دپرسی در آوردن ممکنه یه هوا براتون گرون تموم شه. چونکه تا از دپرسی در آن از سرو کولتون بالا میرن و همه زندگیتون رو به هم می ریزن. هر چی غر بزنین و داد بزنین حداکثر هرهر بهتون بخندن. تغییر دکوراسیون رو دوست دارن به شرطی که کسی اجبارشون نکرده باشه. اگه ولشون کنی روزی سه بار اسباب و اساس اتاق رو بالکل عوض میکنن خدا نکنه بهشون دستور بدی که یه پوست خیار گندیده رو از یه سانت جابجا کنن. پیر می شین. حالا با این اوصاف اگه تصمیمتون رو گرفتین که یه حیوون رو از دپرسی در بیارین، فقط کافیه که تو چشمشون نگاه کنین، چند دقیقه ذل بزنین و با زبون حیوونی اسمشون رو صدا بزنین. ناز و نوازش کردن هم خیلی موٍثره. ولی فوری نیششون باز می شه .
حالا از ریخت و پاش و جابجایی و شلوغ کارییهاشون بگم که اصل مکافاته. ولی وقتی دیگه ذله و کفری شدین از دستشون و تصمیم گرفتین که برید و با قاطعیت جلوشون رو بگیرین. مظلوم عین گربه چکمه پوش جلوتون وایمیستن و با چشم پر آب ذل می زنن تو چشاتون. هنوز کلمات خوب ناراحت نباش از دهنوتون در نیومده که شما رو کاملاً از یاد می برن و می رن سر خونه اول و شروع می کنن به شر گری.
روح و قلبشون حساب و کتاب نداره. بعضی وقتا به حد پوست کرگدن ضخیمه، بعضی وقتا به اندازه برگ گل نازک می شه. واسه همینه که بعضی وقتا با یه گردان آدم رو جسم و روحشون رژه می رید ولی اینا هر هر و کرکر بهتون می خندن ولی بعضی وقتا کلاغ رو درخت غار می کنه اینا اشکشون سرازیر میشه. شاید این اثر مرارتها و زجرهایی باشه که در جوانی همراه با قهرمانهای رمانها کشیده باشن. شاید دلیل دیگه اش هم هوش زیاد تحویل نگرفته شون باشه که به مصارف کاربردهای غیر درسی رسیده. تنها دلیل مسخره ای که اینها توی موضوعات درسی و مشقی زیاد محبوب نیستن هم اینه که هیچ استادی توی این خراب شده پیدا نمی شه که بتونه به اینها در حال دویدن و پریدن و شادی کردن اصول علمی رو یاد بده.
خوراکشون رمانه. پوشاکشون شعر. فیلم هم اگه بی محتوا نباشه کار نوشابه رو براشون می کنه. اما در برابر لوازم تحریر هیچ جور مقاومتی نمی تونن از خودشون بدن. یعنی آخرین تست حیوون شناسی همینه که یه خودکار، مداد یا پاک کن بهشون کادو بدین، حتی اگه در بدترین حالت زندگیشون باشن، فوری چشاشون شروع می کنه به برق برق زدن، نیششون بیشتر از سه برابر عادی باز می شه و تا یه یه ربعی نمی تونن ارادی جلوی خنده شون رو بگیرن.
همه اینها رو نگفتم که بخندین. حیوونا رو بشناسین و دریابین و دوستشون داشته باشین. چونکه اگه همه ولتون کنن. حیوونا، هر جور حیوونی که باشن هم ولتون نمی کنن.

پنجشنبه، خرداد ۲۶

چیزها

چیز اول
من هرگز یادم نمی ره که در دوران تصدی یکی از همینا بود که هربار می خواستم توی آبریگاه مدرسه ادرار کنم، یکی از بالای در مستراح می زد توی سرم که: وایستاده نه، بشین و کارتو بکن.
من اخلاق فرهیخه، روان پاک و روحیه بی عقده ام رو مدیون نشسته ادرار کردنهای زمان تصدی ایشون هستم. امروز که کلیپ استمنای ایشون رو در تلویزیون می بینیم، خوشحالم که اینقدر احمقم که باور کنم ایشون می گن: من متاعی جز آبرو ندارم!
چیز دوم
به افتخار هوای تازه شلوارم رو کندم و هر دو کپلم رو چسبوندم به شیشه تلویزیون. دقیقاً جایی که دهنش بود. احساس خوبی داشتم. دقیقاً عین این بود که زیر مدرک دکترای افتخاری "هوای تازه" که به تلویزیون 20 سال اخیر داده می شد امضا می زنم.
سه ساعت طول کشید که دور لب و لوچه زرد و زیلی ایشون روی شیشه تلویزیون رو با الکل پاک کنم. تازه یادم افتاد. لب و لوچه اش خود به خودی زرد هست.
چیز سوم
داشتم فکر می کردم رنگ یخچال خونه مادربزرگم چه رنگیه. گفتم ه به زنم هم بگم رنگ یخچالشون رو حفظ کنه. هر دو باید بلد باشیم. شاید دوباره ازم بپرسن. شاید این دفعه که از مقام پاسبونی به رئیس جمهوری ارتقاء پیدا کنه دیگه براش رنگ یخچال ننه بزرگ من مهم نباشه.
شاید رفاه و آزادی و دموکراسی اقتصاد و ... و اینها مهم باشه
من خرم.
چیز بعدی
پنجاه هزار تومن؟ خوبه. عالیه. قورت هم باید بدم؟
چیز سه و نیم
تنها دلخوشیم اینکه که کاندیدای مورد اعتمادم کسیه که اگه در مخمصه گیر کنم، از هزاران طرف بلای آسمانی و شکنجه زمینی به سر بباره
در حمایت از من
استعفاء خواهد کرد.
من خرم؟
چیز سه و هفتادو پنج
یه باری یه جایی گفت من با شمشیر سر می زنم. بمیرم که این هم مجبور شد شمشیرش رو زمین بذاره عین مدلهای لباس، آلت تناسلی به دست وارد میدون بشه.
چیز پنجم
دیروز از یه دختری که به همه جای بدنش نوارهای تبلیغاتی چسبونده بود به اسمی که روی کله اش چسبونده بود اشاره کردم و پرسیدم: به این رای می دی؟
اسمی که روی سرش چسبونده بود نشون داد و گفت: برای این 30 هزار تومن گرفتم، براش رای می دم. بعد به پسسون چپش اشاره کرد و گفت: برای این 40 هزار تومن گرفتم و براش رائ می دم. بعد کپلش رو نشون داد و گفت: برای این 50 هزار تومن گرفتم و براش راِی می دم.
ولش کردم که برم.
گفت یه دونه از این پوسترها بچسبونم به ماشینت. خودم می چسبونم ها. بهش گفتم: نه،ممنون این آدم قبلا همه برجستگی های ما رو دست مالیده، به همه فرروفتگی های ما فرو کرده، دو زار هم کف دستمون نذاشته که هیچ، جیبمون رو هم خالی کرده. ترجیح می دم با مادر بزرگ مرحومم وصلت بکنم تا به تو بچسبونم.
چیز آخر
کاشکی این کارناوال خودارضایی تموم می شد. زودتر تموم می شد. یواش یواش رویای تموم شدن این کابوس داره برام " چیزی شبیه به معجزه می شه" (عین خودش شل و گشاد گشاد تلفظ کنین).
کاشکی می تونستم بلاهایی که هر کدوم از اینها سرمون آوردن فراموش کنم. شاید موقع دیدن فیلمهای تبلیغاتی این هفت-هشت کله پوک بجای اینکه حالت تهوع بهم دست بده، می خندیدم.

یکشنبه، خرداد ۸

وجد

تقدیم به پاپ ژان پل سوم:*
عشق من:
صبح که پا می شی از خواب شل و ول.
کون رو هوا، سر تا کمر زیر بالش.
هر چی جوش بخورم و جز بزنم که زود باشی.
لخ لخ حوله تو بر می داری و پتی می ری تو حموم.
مسواک می زنی یواش یواش و فس فسو.
رد می شی از کنارم خواب خواب و غرغرو .
جز می زنم که زود باشی.
خنگ زل میزنی که چی باشی؟
می شه دلم قنج نره وقتی اونطوری صد در صد خواب ازم سئوال می کنی " که چی باشی؟"؟
پس جوش می خورم ولی فس فس بکن و لخ لخ بکن و یواش یواش باش و شل شلی
آخه دووووووووست دارررررررررررررررررررررم

ضبط من:
هر سی دی بهت دادم بگو ... Hello.
تو هر دست اندازی نیم ساعت بپر جلو.
زود قاتی کن.
زرتی بسوز.
سی دی ها رو خط خطی کن.
داد می زنم.
قاط می زنم.
رل ماشین رو گاز می زنم.
فقط با ناز و اشوه و ادا
بگو see you و سی دی رو بده بیرون.
می شه اعصاب خراب و پریشون سوار ماشین شم و برام یه ساعت بخونی و حالم عالی نشه؟
پس قاط قاط بزن و زرت زرت بسوز و تند تند بپر.
آخه دوووووست داررررررم

آقای رئیس جمهور:
گالش زرد بپوش و برو سازمان ملل.
سر سفره سفیر کبیرای 8 ملت دنیا، هر نوشیدنی بهت دادن عین هاپو بو بکن.
آقای قهرمان:
160 کیلو آهن رو یه ضرب بزن
به هر لگد زن چشم بادومی لگد بزن، زیر یه خم یا یا اسپک پرشی
مدال بگیر
زردشو بگیر
جهود دیدی عین خرگوش بزن به چاک
آقای دانشمند:
مدال ببر
اول بشو
اختراع کن


می شه فراموش کنم که وطن دارم؟
پس لگد بزن، بو بکش، بزن بچاک و مدال ببر
آخه دوست دارم

----------------------------------------------------------------------------------------
این متن را بواسطه جوک قشنگ و کلاسیکی که از پاپ مرحوم شنیدیم بهش تقدیم کردم:
می گن دم دمای مرگ پاپ بهش می گن تنها راه زنده موندت اینکه که یه بار به یه دختر جوون سککس داشته باشی.
پاپ اول ناز می کنه ولی بعداً بخاطر دل تمام مسیحیون عالم قبول می کنه منتها به چهار شرط:
می گن شرطا چیه؟
می گه: اول اینکه دختره باید کور باشه.
می پرسن چرا؟
می گه واسه اینکه منو نبینه و بفهمه پاپ داره گناه می کنه.
می گن: قبول
بعدش می گه: دوماً که کر باشه.
می پرسن چرا؟
می گه اگه یه بار بر حسب اتفاق صدای منو شنید نفهمه من پاپ مسیحیون گناه کردم.
می گن باشه.
بعدش می گه: سوماً اینکه لال باشه.
می پرسن : دیگه لال برای چی؟
می گه: برای اینکه حالا اگه یه جوری فهمید من پاپ هستم نتونه به کسی بگه.
می گن شرط آخر چیه؟
می گه: پسسون هاش هم بزرگ باشه.
می گن : همه حرفات تا اینجا قبول ولی این دیگه واسه چی؟
می گه:
آخه دوست دارم

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹

سیاحت غرب

دیشب یه چیزایی دیدم که همه می گن خوابه. هر چند من خودم مطمئن نیستم ولی رفیق رفقا به اعتقاد دارن که یه جور رویا بوده. من می گم که ممکنه یه جور توهم یا اعوجاج ناشی از اکس و حشیش و شیشه و اینجور خزعبلات باشه. رفقا می گن که تو از این جور چیزا نمی زنی. من می گم که همه این دودافزارها یه جورایی فراموشی می آره پس روی اینکه به یاد کسی نمی آد که مصرف کرده باشم نمی شه حساب کرد. همه با هم می گن: خفه شو!
واسه همینه که من از این جماعت قهر می کنم. چون توی راحتی بهشتی- پلاسمایی خودم که از پوست حوری های هاوایی بهشت ساخته شده به محض اینکه اراده می کنم راحتی نیم متر از زمین بلند می شه و ازهمه دور می شم. این راحتی کاملاً شفافه، از کف کون تا زیر گردن رو به نرمی گرفته. از اونجایی که من تو راحتی بهشتی-پلاسمایی خودم احتیاج به هیچ جور حرکتی ندارم، فقط با اراده کردن می تونم با درجه آزادی 360 درجه به همه جهات حرکت کنم. روی این راحتی های معمولاً دو تا جوب بهشتی عسل و شیر به صورت پیش فرض کارخونه هست. اما من سفارش شخصی دادم و جوبها رو به جوب کاپوچینو و مارتینی تغییر دادم. با عوض کردن رینگهای راحتی از مدل اسپرت به مدل ناب محمدی سر جمع به واحد رایج بهشتی برام سه خار پای یتیم آب خورد. ولی می ارزید.
وقتی به دشت قرمز رنگ خوشگلی که عین لابی هتل هیلتون طراحیش کرده بودن رسیدم، رفسنجانی رو دیدم که با فروختن یکی از برجهاش تام کروز رو استخدام کرده بود که جاش بازی کنه. تام کروز که در حال مقاربت سگی با هدیه تهرانی بود یه نمه عرق روی پیشونیش نشسته بود. آهسته رفتم جلو. جوب کاپوچینو و مارتینی رو خاموش کردم تا بتونم خیلی نرم تا نزدیک گوش هدیه برم جلو. یواش در گوشش گفتم:
Comment allez-vou mademoiselle?
یه هوا نیگام کرد بعد خیلی بی کلاس جوابم رو داد:
It feels good to have Tom and Aَkbar whithin thyself.
آروم برگشتم و ازش دور شدم. یه قدری بالا رفتم تا خلایق دیگه دیده نشن. ولی رضازاده از اونجا هم معلوم بود.رضا زاده و داداش خونده اش هرکول داشتن با ادیسه، اطلس و ژان وال ژان مسابقه " کی می تونه با بیضه اش کوه فوجی رو بلند کنه" بازی می کردن. برنامه زنده بود و مجری اش هم رئیس جمهور محبوب آقای لاریجانی بود. لاریجانی از این گوشی ها به گوشش زده بود و به عنوان جایزه تماشاچی ها براشون استمنا می کرد.
سلمان فارسی با ماکسیمای ممد-حرا توی ساحل جلوی مرلین مونرو ترمز زده بود و داشت یه کارت " تبارک الله احسن الخالقین" رو از طرف ممد-حرا بهش میداد.
یهو متوجه شدم چهل تا حوری یه خورده جلوتر وایسادن. پاهام رو دراز کردم و چشام رو بستم که نکنه یهو بیان سراغم. آخه کی دلش می خواد با یه چیزی به قوام و هوش یه پاستیل 60 کیلویی جفت گیری کنه؟ یه خورده که نزدیک شدم دیدم اینشتن داره سعی می کنه معنی دوقلوهای کهکشانی رو به اونها بفهمونه. اونها هم بدنهای شفافشون رو که اونطرفش پیدا بود به آلبرت بدبخت می مالیدن و از درختهای هلوی اتوماتیک-بهشتی میوه می کندن و تو حلقش فرو می کردن. چشم آلبرت که به من افتاد بغضش گرفت. پرسید: فکر می کنی چقدر طول می کشه که اینها مفهوم نسبیت رو بفهمن. لبخندش زدم. گفتم: اگه یهوه رو دیدم بهش می گم شاید بفرستت جهنم. گفت: خداعمرت بده. دلم برای ماکسول تنگ شده. گفتم اگه رفتنی شدی چه بلیطی برات بگیرم. گفت: بی زحمت first class باشه اگه زحمتی نیست تو قسمت non-smoking, non-farting باشه.
براش دست تکون دادم و آروم نزدیک ستاد تبلیغات کاندیدهای 18 ساله ریاست جمهوری که عبارت بودن از زهره و پری و مریم و نازی و مملی و فاطی و شی شی و سی سی و کی کی شدم. یه جراح زیبایی که صد هزار تا پا داشت و هر پاش هم صد هزار تا انگشت داشت و هز انگشتش هم به صد هزار تا پنس و چاقو و هزار تا ابزار لیزری-بهشتی متصل بود با یکی از پاهاش داشت روش جدید عمل دماغ رو برای زهره و پری و مریم و نازی و مملی و فاطی و شی شی و سی سی و کی کی توضیح می داد. می گفت با این روش دیگه دماغتون رو باید با میکروسکپ دید.
پرسیدم: اینجا که قرار نیست جسم و جانی باشه، شما قراره چی رو ببری؟ چی رو کوچیک کنی؟
صدها صدها میلیون دستش رو بالا آورد و با همه شون بهم بیلاخ نشون داد. منم به رسم سپاسگذاری شلوارم رو پایین کشیدم براش تکون دادم.
برو بچه ها همه با هم گفتن بی تربیت- بی شعور - بی خدا. بعد با قلماناشون پراکنده شدن تا کماکان به فکر چیزای مهم باشن. چیزایی مثل: سیخ یا فر وایستادن مو ی سرشون، روش پوشیدن جوراب شلواریهای بهشتی- که برای لطافت کامل از جنس چس بو زدایی شده ساخته شده، اندازه بالا زدن پاچه شلوار لی-بهشتی شون که از زور شنگشوری کیفیت بالا جلوش قد 5 سانت نامرئیه، چلوندن و پر کردن چال و چولای جوشهای بلوغشون.
از یه آقایی که سرتاپا قرمز بود و دو تا شاخ کوچولو رو سرش داشت پرسیدم که اگه اینجا هم مشکل جوش و چروک و پشم سیاه و موی سفید باقیه؟
گفت تو خیال کردی اگه اینا قابل حل بود اینجا و اونجا داشت؟ همه جا حلش می کردن دیگه.
هر دو خندیدیم.
گفت: شیطان رجیم.
گفتم: خوشبختم.
گفت: دیگه ظهر شده بیا بریم نهار بخوریم.
گفتم: عالیه.
قبل از اینکه راه بیافتیم یه نفر با روپوش سفید و یه گوشی پزشکی روی گردنش اومد و از ما و همه اونهایی که به سمت نهار خوری می رفتن سبقت گرفت.
به شیطون گفتم مگه اینجا هم می شه از دیگران جلو زد، حق و ناحق کرد و نوبت رو رعایت نکرد؟
گفت: این موردش فرق می کنه. اونی که با روپوش سفید رد شد خداست.
گفتم: چه خوب من باید درباره اینشتن باهاش صحبت کنم.
گفت: فکر نکنم فایده داشته باشه. مدتیه که اصرار داره بگه خدا نیست. فکر می کنه دکتره.

پنجشنبه، اردیبهشت ۸

نه خیلی متشکرم

یه لیوان آب گوارا و خنک، وقتی طوری تو دریا غرقم که ریه هام هم پر از آبه
مچکرم، نه مچکرم
یه لباس گوجه ای رنگ و خوش دوخت، وقتی اسمش روپوش اسلامیه
مچکرم، نه مچکرم
یه مدرک دکترای از دانشگاه تهران، وقتی خاتمی یه دونه افتخاری شو داره
مچکرم، نه مچکرم
یه ماشین اتوماتیک و شیک و تر تمیز، وقتی روزی دو ساعت پشت ترافیک توش زندانیم
مچکرم، نه مچکرم
یه شغل راحت و پر درآمد، وقتی رئیسش نعلین زرد پاش می کنه که قوه باهش قوی شه
مچکرم، نه مچکرم
یه مادر ملایم و مهربون، وقتی هراز گاهی دلش می خواد کاش جراح قلب بودم
مچکرم، نه مچکرم
یه شوهر خوش تیپ و پولدار، وقتی ادامه نگاهش رو روی کون یه دختر خپل مو رنگ کرده دستگیر میکنم
مچکرم، نه مچکرم
یه دوست دختر ناز و شکستنی، وقتی حرف می زنم به فکر سوهان ناخون و کرم مو بر ساق پاشه
مچکرم، نه مچکرم
یه مبل راحت و نوشیدنی سکر آور، وقتی روحم پر از تاوله
مچکرم، نه مچکرم
یه جک با نمک، وقتی گلوم پر از بغضه
مچکرم، نه مچکرم

من خوشحالم، خیلی خوشحال، اگه بذارن اینطور بمونم
من آفتاب رو به توبره کشیده ام، به توبره سوراخم
دلم یه پیامبر بزه کار می خواد که فحشش بدم
فحشهای رکیک تا کافر شم
اما همه اینها موقتیه
می دونم که می شه خوشحال موند, اونجایی که برای خنده جک لازم ندارم
پیامبر بزه کار لازم ندارم
بخاطر اون کنج امن
مچکرم، مچکرم

سه‌شنبه، فروردین ۳۰

نمک

... و چون همسر لوط روی برگرداند و به شهرش نگریست یکپارچه مجسمه ای از نمک شد ...

می گن دنیاهایی هست که یه سری آدم، سر سیاه زمستون با یه پر لباس تنگ و چسبون نمی آن تو خیابون که هفت ستون بدنشون عین بیضه حلاج بلرزه، فقط واسه اینکه لباسشون اونقدر نازک باشه که بینگول پستونشون از زیر پوشش سوپر اسلامیشون معلوم باشه، در حالیکه بعضی ها وسط مرداد ماه چادر و مقنعه و روپوش و کوفت و پالتو می پوشن تا نکنه یه وقت اینقدر کم عرق کنن که یکی از صد متریشون رد بشه و مشاعرش رو از دست نده.
می گن جاهایی هست که وقتی ماشینشون تو خیابون با هم تصادف کرد، درنمی آن از ماشین و با فحش و کتک کاری، شورت ننه همدیگه رو سفره هفسین نوروز بکنن.
می گن ممکلتهایی هست که که دانشجوهاش شبیه دانشجوها لباس می پوشن و آرایش می کنن و فاحشه هاش شبیه فاحشه. نه که فاحشه هاش شعر می خونن و فلسفه، عوضش دانشجوهاش تمام کرک و پر بدنشون از فرق سر تا پشم زهار رو یکی درمیون کرم قهوه ای می کنن و همه فکر و ذکرشون اینه که ژل آبی خیس به نظر می رسه یا خشک! آخه اونجور جاها معمولاً دانشجوها برای درس خوندن و با درس خوندن می رن دانشگاه. نه اینکه با سئوال خریدن می رن دانشگاه که امکانات جفت گیریشون بیشتر بشه.
شنیدم بلاد متمدنی وجود داره که رهبرش درباره شستن کون کتاب نمی نویسه و احتمالا اگر ممکلت داری براش وقت بذاره و بخواد چیزی بنویسه درباره سیاست یا خاطراتش یا هر چیز دیگه ای جز تمیزی کون ملتش می نویسه.
در همون مملکت قبل می گن که برای خداشون احتمالاً اصلاً مهم نیست یکی از بندگان مومنش در هر زمان و هر مکانی گوز بده. حتی اگه براش مهم هم باشه به روی خودش نمی آره و اصلاً حاضر نیست خودشون کوچیک کنه و به پیغمبرش بگه برای مردمش پیغام ببره که ای ملت در فلان بهمان زمان گوز ندید.
شایعاتی هست که در اون کشورهایی که خوب نیستن و اخ هستن و منحرف؛ به غیر از خواستگاری، دخترهای فراری و فواحش درباره چیزهای دیگری هم فیلم ساخته می شه. آخه قیافه و حرف زدن کارگرداناشون عین قصابا نیست (به رسول صدر عاملی بر نخوره با ایشون نیستم. ایشون قصاب محترمی هستن.).
توی اونجاها احتمالاً یه ذره از ته حق آدم رو نخورده باقی میذارن برای خود آدم. یعنی وقتی بروبچه های خودشون رو استخدام کردن و با پول بی زبون نفت به هفت مملکت دنیابرای گردش فرستادن. دیگه کارگرهایی که توی میدون برای کار وایستادن به عنوان اوباش کتک نمی زنن. وقتی هر بی شعور کریه الصورتی رو کردن رئیس و معاون با فیش حقوقی خدا تومن. دیگه دکترای افتخاری به ته کونشون نمی بندن. وقتی نصف قبولی کنکور رو دادن به سهمیه مردای یه دست و یه چشم و یه تخم، نصف نصف مونده رو به دختر جوشی های حشری و چادری، نصف نصف نصف مونده رو دادن به بی ناموسای عورت نمای کور و کچل، بقیه نصف نصف نصف نصف رو می ذاشتن بچه های مردم معمولی برن درس بخونن. نه اینکه برای باقی مونده سهمیه رو هم سئوالا رو بفروشن. حتی اگه همه کارهایی رو که گفتم رو هم کرده باشن، حداقل فقط به خاطر اینکه یه زمانی ریش نداشتیم یه طوری بهمون نگاه نمی کنن انگاری که نجسیم.
توی یه جای آبرومند معمولاً یه آدم خوش پوش و خوش لباس به مردم توصیه می کنه که چی بپوشن. نه اینکه یه بیسواد، ریشوی، بوگندوی کثیف و اخمو؛ یه استاد دانشگاه رو ارشاد می کنه چطور لباس بپوشه.
اینها رو شنیدم ولی مطئنم جاهای دیگه اگه همه این کارها رو هم بکنن ولی با گفتن اینکه ما نسبت به پارسال 97 درصدپیشرفت کردیم به استعداد آمار و ریاضی آدم دیگه توهین نمی کنن.
می گن که توی دنیاها دیگه خیلی چیزها هست ...
من نمی دونم همچین جاهایی هست یا نه ولی ...
فقط اگه ...
اگه ...
اگه رسیدید اونجا
و حتی یه چهارم این حرفها راست بود
اصلاً هوس نکنید که برگردید و به این شهری که ما داریم توش تنبیه می شیم نیگاه کنین. امکان نداره که مجسمه نمکی شین، ولی باور کنین که عین نمک نشناسی رو کردین.

مبارزان پیروز نوروز

متاسفانه امسال مراسم نوروز رو اونطوری که باید و شاید به جا نیاوردیم. ولی ایشالا سال دیگه از سه ماه مونده به عید خرید عید رو شروع می کنیم. مغازه های بیشتری رو سر می زنیم. با ولع و شهوت به بازارها حمله می کنیم. سال دیگه حتی یه شورت شندره هم توی بازار نمی ذاریم بمونه. صد تا کفش پرو می کنیم. به هر مانتویی دست می مالیم . لنگ تو پاچه همه شلوارهای بازار می کنیم. شورت اندازه کونمان را پیدا می کنیم.
سال دیگه شب چهار شنبه سوری بمب ناپالم زیر پای دختر های محله می اندازیم. موشک اگزوست هوا می کنیم. با خود سوزی به ارگاسم می رسیم.
سال دیگه کف خونمون رو با بتادین پاستوریزه می کنیم. پرده های خونمون رو با اسید سولفوریک گرم و غلیط می شوریم. مستراحمامون رو لیس می زنیم. دیوارها رو با بولدوزر و وایتکس می سابیم.
سال دیگه صد ملیون بار می گیم ... یا مهوع الحال والحوال.
سال دیگه صدکیلو از این شیرینی خشک -ریز -مهوع ها می خریم. صد ملیون بوس سه تایی همجنسخواهانه می کنیم و از زور لبخند الکی جر می دیم دهنمون رو از هر دو طرف.
سال دیگه روزی صد تا فیلم سانسور شده یه دقیقه ای تماشا می کنیم که توشون هلن دختر آگاممنونه و هر زنی خواهر اونیه که حشری تر نیگاش می کنه.
سال دیگه سیزده روز عید رو به سیصدو سیزده شهر مسافرت می ریم که برای رسیدن به هر کدوم صد ساعت تو ترافیک گیر می کنیم.
سال دیگه به مبارکی سیزده روز عید و به کوری بابا مامان که توی ترافیک دارن برای امتحان ثلث سوم ریاضیات تخصصی آشپزی ترم سه ی دانشگاه نیمه گایشی شبانه دعا می کنن، برای سومین بار متوالی ازاله بکارتمون رو با گریه هیستریک با دوست پسرمون جشن می گیریم.
سال دیگه هفسین می چینیم...اوووه صد تا سین داشته باشه و یه نهنگ قاتل توی تنگ.
سال دیگه یه دختر نکرده تو راسته ستارخان تا خانی آباد نو نمی ذاریم.
سال دیگه سیزده به در از 3 صبح راه می افتیم. سی و پنج جور آش درست می کنیم و به قول تلویزیون با طبیعت سبز مقاربت می کنیم.(گفتن سیزده به در اینقدر کفره؟).
سال دیگه به نصیحتهای سردار طلایی و مسی و نقره ای گوش می کنیم.
سال دیگه حتی عید دیدنی دوستای عمه ی همسایمون هم می ریم.
سال دیگه به همه مردم دنیا ای-میل سال نو مبارک می زنیم.
سال دیگه ... آخ سال دیگه ...
سال دیگه بهتر از امسال می شه.
سال دیگه شب سیزده که عرق کرده و خسته و خاک آلود خوابیدیم، به خودمون می گیم که ناراحت نباش فرداصبح، سر کار صبحانه رو که خوردیم، می شینیم یه برنامه می ریزیم که سال دیگه خوب برگزار شه.

پاورقی ها
بوس سه تایی فلسفه اش اینکه که اگه یه میکروب بی ناموس ضعیفی هم تو دهنمون هست که عرضه حمله نداره حتما فرصت پیدا کنه.
چهارشنبه سوری: علیرغم همه این داستانهای دراز و کوتاهی که درباره رگ و ریشه این سه شنبه می گن من هنوز نمی فهمم این روز جنون ملی رو چرا چهارشنبه اسم گذاشتن. از اون عجیب تر اصرار 26 سال اخیر مومنین و مومنات برای به زبون نیاوردن این اسم بی مسماست.
سینزده به در: حالا چهارشنبه سوری تو دهن مجری های تلویزیون نمی چرخه. دیگه چه اصراریه انواع جملات بی ربط رو به سیزده ببندیم فقط اون چیزی رو که همه می گن نگیم.

شنبه، اسفند ۲۹

تکرار قضیه فوتبال بازی

معمولاْ اولش اينطوری شروع می‌شه که باب پیش بینی و پیش گویی رو یه بی ناموس باز می کنه. پيش بينی می‌کنن که اگه تيم فوتبال دبستان شهيد ازغندی محله بالای جواديه به دبستان شهيد دولابچی منطقه يازده ببازه، اونوقت تيم شاشوهای عورت نمای شموشک جنوبی با مانتو دوزهای آلت ليس اهواز مساوی شن ما می‌تونيم بريم توی دسته دوی نيمه حرفه‌ای های کور و کچل آسيا که اگه در اين صورت تيم زان‌خيا لونگ چين با همجنس بازای ردزيا يک بر هيچ بشن .... اونوقت تيم ملی ما حتی اگه به باربادوس (که ديگه از اون نه بدتر نباشه) يک بر هيچ ببازه می‌ره بالا و نفر اول جام جهانی می‌شيم!

من که از فوتبال فقط در حد توپ رو بزن تو سولاخ حاليم می‌شه ولی تا حالا يه دفعه هم نشده که اين تفسيرها حتی نزديک واقعيت هم بشه چون وسط کار يه اتفاق غير منتظره می‌افته مثلاْ زن دروازه بان تيم ملی تکرر ادرار انسدادی می‌گيره و انوقت به باربادوس (که ديگه از اون نه بدتر نباشه) ۵ بر هيچ می‌بازيم!

من خيال می‌کردم اينجا ديگه کار تمومه. می‌ريم سر خونه زندگيمون و دعوا و جنجال تموم می‌شه. با خیال راحت منتظر آقا امام زمان و تیم فوتبال هفتاد نفری ایشون می شینیم که بیاد و به مربی گری خودشون تو جام جهانی اول بشیم. ولی نه. اينجاست که پيش بينی می‌شه که اگه در اين حالت اوگاندا از آلمان ببره، گينه بيسائو از آرژانتين و ما هم با اسپانيا حتی مساوی کنيم باز هم به نهايی می‌رسيم. خوب تو بگو گاوه می‌دونه چرا، منم می‌دونم چرا ! ولی خوب معمولاْ داور نامردی می کنه و آلمان از اوگاندا و ديگر رفقای متقلبش از ملت هميشه در صحنه گينه بيسائو برنده می‌شن.

فکر کردی تمومه؟ حالا اگه زامبيا و انگليس مساوی کنن و ما هم ۱۲۵ تا گل به برزيل بزنيم حتماْ اول می‌شيم. که البته خودتون خوب می‌دونيد که اين انگليس همون انگليسيه که سال ۲۸ قبل از ميلاد به قبايل گل وايکينگ‌ها که همون زامبيا فعلی باشه در مسابقات هل دادن نارگیل که پدر فوتبال امروزی است، می‌باختن که هيچ براشون عمل منافی عفت بلو‌جاب هم انجام می‌دادن. ما هم راستش رو بخوايين يه بار که آلمان و انگليس بازی داشتن و مساوی شدن، علی دايی که تو قنداق تو بغل مامانش بوده از کنار استاديوم رد می‌شده. و صد البته اين آلمان آلمانيه که انگليس رو غارت غارت راحت می‌بره برای همين ما نه تنها سابقه بردن برزيل رو داريم، بلکه این برزیله که یک سابقه تاریخی مفعولیت فوتبالی رو یدک می کشه. پس کاملاْ بديهيه که بيشتر از ۱۲۵ گل بهشون بزنيم و نه تنها به مرحله نهایی جام جهانی ... بلکم نفر اول جهانی بشيم ... کاملاْ محتمله!

من از همین مکان میمونی خودم این پیروزی دندان شکن رو به همه ملت شهید پرور، صنف مانتو دوزان عورت نمای جردن جنوبی، آقا امام زمان و ویتینگ لیست محترمشون، هیات همراه اعزامی به بازارهای مجاور استادیوم جام جهانی و چمن های سبز و بهاری حیاط خونمون و استادیوم آزادی تبریک و تسلیت و تهنیت و تربیت و تنقیت عرض میکنم.


من خيلی دلم می‌خواست که هيچ کدوم از اين پيش بينی ها رو نمی‌کردن. شلواراشون رو می‌کندن. حسابی تمرين می‌کردن يه جوری می‌شدن که هر وقت با باربادوس (که ديگه از اون نه بدتر نباشه) بازی می‌کرديم می‌برديمش. می‌گم هر وقت بازی می‌کرديم ها! نه اينکه سه بار ببريمش و يه بار طوری ببازيم که از خجالت مجبور شيم ننه‌هامون رو هم تو استاديوم باربادوس جا بذاريم و فرار کنيم بيايم مملکت خودمون.

شايد بايد دنبال يه مربی جديد بگرديم. البته دیگه انگار مربی پیدا کردن سخت باشه. بخاطر اینکه هر کی زبون اون مترجممون رو بلد بوده تا حالا آوردیم مربی گری کنه. شاید راهش این باشه که بجای اینکه یه مربی گیر بیاریم که زبون مترجم تیم ملی رو بلد باشه، یه مربی خوب پیدا کنیم بعد بریم براش یه مترجم پیدا کنیم. البته خیلی سخته چون مترجم خیلی سخت پیدا می شه. شايد بايد دنبال يه سری دعای قوی تر بگرديم. شايد بايد دنبال يه تيم ملی جديد بگرديم.
شايد هم بايد دنبال يه مليت جديد باشيم!

مواظب گلوله هایی که از قلب رد میشن باشین

اون سال که من یه قاتل حرفه ای نغز وظریف بودم، اون یه پلیس فداکار و بی اعصاب بود. من از روی مرام و رفاقت کرور کرور قراردادهام رو ندیده می گرفتیم و لگن لگن به سامسونت سامسونت صددلاری هایی که می ذاشتن جلوم می شاشیدم. اون از اون پلیسهایی بود که مرتب سر رئیس خنگ و خائن و خیانتکارشون داد می زد و من از اون قاتلهای نرم و لطیفی بودم که شبی یه وان حموم برای گلدون فیکوس آفریقایی ام گریه میکردم و دفتر شعرهام دست به دست دختر دبیرستانی ها می گشت و باهاش ده تا ده تا بکارت باطل می کردن.
اون سالی که من یه قاتل حرفه ای نغز وظریف بودم و اون یه پلیس فداکار. من رفته بودم خرید عید. من رفته بودم تو یه مغازه که یه فندک بنزینی زیپو بخرم که موقع باز و بسته شدن کلیک کلیک صدا کنه . نقشه ام این بود که تو اولین قراردادم که خواستم یه پست پول پرست پتیاره رو بکشم، با اسلو موشن در فندکم رو باز کنم و بعد صدای کلیکش که شنیده شد بندازم رو پست پتیاره و خودم پشتم رو بکنم به آتیش. ولی فروشنده بوتیک که اختلال هویت جنسی اش اعصاب آدم رو خورد می کرد، یه نیم ساعتی بود که منو معطل نگه داشته بود تا یه کرست سایز 85 رو بفروشه به یه دختر نیم بالغ که به زور سر جمع جفت پسسون و کپل هاش قد یه جوش آکنه نچلونده می شد.
این حیث و بیث بود که گوشهای خفاشی من صدای کلیک مسلح شدن اسلحه اش رو از توی راهروی طبقه 1- بازار رضای کویتی ها شنیدم. فوری یه شمارش معکوس انداختم کنار چهار تا قلبی که اول هر مرحله پایین مانی تور ظاهر می شد تا رسیدنش رو با کمتر از + و - دوتا استاندارد ارور حدس بزنم
10
رسیده بود به پا گرد پله های طبقه منفی 1
این سوتین های ما همه پارچه اش ایتالیایی ولی دوخت ترکه ولی دکمه هاش رو کریستن دیور ه-
9
حالا صدای خش خش خاروندن بیضه چپش رو هم توی طبقه هم کف می شنیدم
خوب که فکر میکنم می بینم با این ابهتی که این سوتین ها دارن بدن نیست صدای کلیک دکمه اشون رو چک کنم شاید یه روزی بشه یه پست پلشت پتیاره پول پرست رو یه جوری با یه سوتین ایتالیایی-ترکی-فرانسوی خفه کنم
8
شک کردم که اون یکی بیضه اش رو می خواد طبقه اول بخارونه یا کلا بی خیال خارش شده می خواد اول منو بکشه

- آقا این فندک زیپوتو به من می دی
همینطور که آقاهه روی هوا با دو دستش ابعداد سه بعدی پسسون خانوم رو تجسم کرده بود برگشت طرف من و گفت که فندکامون فروش نیست
7
نه دیگه رسیده به طبقه ما و چخماق تفنگش رو هم کشید عقب
گفتم خوب بی زحمت یه دونه از این بوق بند های جهان گردی تون بدین
6
هنوز یه 15 قدمی به من مونده بود برسه که مفش رو بالا کشید، انگار هنوز وقت نکرده بود سینوزیتش رو درمان کنه
گفت آقا بذار کاسبی مون رو بکنیم
5
دیگه هفت قدم بیشتر نمونده بود
- پس بی زحمت حالا که اسباب و آلاتتون راست و برقراره بفرمایید پشت این چهار تا گلدون باصفای کنار فروشگاتون حساب ما رو از پشت برسید که حداقل یه حالی بیشتر از دید زدن اون دو تا جوش بلوغ برده باشین
4
دیگه نذاشتم جوابم رو بده پریدم ببرون و ماگنوم 44 خوش دست نقره ایم رو کشیدم و روی هوا یه گلوله شلیک کردم و قبل از اینکه گلوله به پلیسه برسه دوویدم و لوله اش ( تفنگ) رو گذاشتم رو پیشونی پلیسه که حالا بیرون در رسیده بود و داشت اون یکی وردست ناموسش رو می خاروند.
همونطوری که خونسرد بود گفت بیخودی بلوف نزن من از اون سالی که با هم گرگم به هوا و خرپلیس و گانیه بازی می کردیم تمام تیرهایی که شلیک کردی شمردم، تو دیگه تفنگت خالیه خودتو تسلیم کن
پوز خند زدم
-تیر خالی حکم دل پر رو داره که از نامردی و لامروتی پر کرده این دنیای پرتاپراز سیاهی رو
خشکش زد از ترس و بهت
- آتیش زدی به جونمريا، او اونم بالاتر، ننه ام رو سپوخیدی جوون
گفتمش
- اون کارد لامروتی نیست که از پشت تا دسته به آدم فرو می ره؛ بی ادبیه ولی زهره ماری صاحب بوتیک بی صاحابه که پدر در می آره
همیطوری آروم ار روی شونه ام نیگاه کرد به صاحاب بوتیک که حالا شلوار پایین چسبونده بود به من
- خیال کردم گفتی ابهام هویت جنسی داره
- آره گفتم ولی حالا حداقل برای من که روشن شده
صاحاب بوتیک داد زد که
- من یه ملیون دلار پول، یه هواپیما و یه خانوم با سایز سوتین 85 می خوام وگرنه همه گروگانام رو می کنم
اینجا بود که بوی سیگار برگ کایزر شوزه به مشامم رسید و بی اختیار خندیدم
گروگانگیر بد بخت قبل از اینکه بخواد بگرده ببینه چه خبره شوزه دستش رو مثل کیش کردن مگس تکون داد و بعد یه عربده و جیغ کشید و وایستاد
بعدش گفت که هرگز به رفیق یه یاکوزا بی حرمتی نکن ... هرگز
گروگانگیر گفت همین
من لبخندم رو گشاد تر کردم و گفتم
حالا اگه راست میگی یه قر کمر بده
تا اومد تکون بخوره عین کالباس واکیوم قاچ قاچ و پخش زمین شد
اینجا بود که شوزه شمشیر هاتوری هانزوش رو غلاف کرد و رو به من و پلیس کرد
شما هم خودتون رو لوس نکنین و روی هم رو ببوسین همه چی به خوبی و خوشی تموم شد
پلیسه زد زیر گریه
اشکاش که رسید روی گونه اش آرایش هاش پاک شد و فهمیدم که اون اصلا مرد نیست، زنه
در حالیکه زبونم لکنت پیدا کرده بود گفتم
یعنی یعنی یعنی این همه سال سال سال
گفت آره این همه سال من هی تخم چپ و راست نداشته ام رو خاروندم تا تو خیال کنی من یه مرد پلیس هستم
هر دو گریه کردیم و پریدیم تو بغل هم و همدیگه رو بوسیدم
3
ولی اینجا بود که اون گلوله ای که تو بند 4 شلیک کرده بودم تازه رسید به قلبش و قبل از اینکه من فرصت کنم بگم ننننننننننننننننننننننه قلبش رو سوراخ کرد و از اون طرفش در آومد
زنک بیچاره آه کشید، شوزه چنگ زد تو صورتش، ورقه های کالباسیه صاحاب بوتیک جلز و ولزی کردن و من مفم رو بالا کشیدم
زن بیچاره در حالیکه یه باریکه خون از کنار دهنش ریخته بود بیرون گشاد گشاد گفت
من در تمام عمرم قاتل حرفه های با مرام و معرفت رو می گرفتم و از سر جوونمردی آزاد می کردم ولی این دفعه ریدم
2
من هم با چشم پر اشک گفتم
منم مرتب توسط پلیسها آزاد می شدم ... نکنه ما خواهر برادر دوقلو هستیم که تو بیمارستان از هم جدا شدیم
تا اومد حرفی بزنه قطره خون کنار لبش چکید روی زمین و یه آزالیای برگ پهن جاش سبز شد ولی اون خودش جا به جا قلبش وایستاد
1
ما سریعا اونو رسوندیم بیمارستان ولی اونجا بعد از اینکه نیم ساعت دو دستی پستوناش رو از روی لباس ماساژ دادن گفتن که احتیاج به عمل داره و خرجش هم یه ملیون دلاره
من به شوزه گفتم بدو اون یه ملیونی که برای گروگانگیره آوردن بگیر بیار بدیم قلبش رو عمل کنن. نکنه این خواهر ما باشه اونوقت ما دستی دستی خواهر خودمون رو کشته باشیم. اون هم خواهر دوقلو.
کایزر شوزه هم یه توک پا رفت بازار رضای کویتی ها و پولا رو برداشت و آورد داد و قلبش رو عمل کردن ولی چون موقع تیر خوردن طاق باز افتاده بود حافظه اش رو از دست داد. واسه همین یادش رفت که چه اتفاقی افتاده و خیال می کنه که امسال اون سالیه که من یه قاتل حرفه ای هستم و اون یه پلیس فدا کار و بی اعصاب.
0
پی -اس: راستی اگه رفتین بازار رضای مواظب اون گلوله ایی که در کردم و رفت توی قلب پلیسه باشین چون من ندیدم بعد از اینکه از پشتش دراومد کجا رفت. گفتم یه وقت نخوره به شما

شنبه، اسفند ۱

عشق کوکو-کبابی

قبل از اينکه درباره عشق صحبت کنم بايد تئوری فازی کتلت fuzzy cotlet theory رو براتون توضيح بدم. اصل و اساس اين تئوری اينه که کوکو سيب زمينی و کباب ديگی در واقع کتلتهای هستند که دو سر يه طيف فازی قرار گرفتن. لری‌ايش اينه که اگه يه کتلتی درست کنيم که گوشتش خيلی زياده و هيچ سيب‌زمينی نداره می‌شه کباب ديگی يا همون کتلت صد در صد و اگه يه کتلتی درست کنيم که اصلاً گوشت نداره و سيب‌زمينی‌اش زياده خوب می‌شه کوکو سيب زمينی يا همون کتلت صفر در صد. از اين تئوری من خيلی‌ها استفاده کردن، مثلاْ تئوريسين‌های متالوژيست بر همين اساس يک روش برای ساختن فولاد با ترکيب کردن درصد‌های مختلف کربن و آهن، فولادهای مختلف ساختن که با پررويی کامل اسمی از ميمون بی مغز هم نبردن.

عشق هم همينطوره منتها بايد يه جوری بين سکس، علاقه و رومنس يه جوری طيف کوکو-کباب رو پياده کنين. مثلاً توی تلويزيون اين پسر ريشوها رو ديدين که به دختر چادری‌ها می‌گن <<دووووووسسسستتتت دارم>> يا حتی دختر ريشوهايی که به پسر ريقوها با صدای آه و ناله حشری می‌گن <<من شما رو دوست دارم>> اين روی نمودار کتلت کبابی صد در صد سکسه به علاوه صفر درصد رومنس و علاقه.

يا اينکه اين فيلمهای هاليوودی رو ديدين که يه خانوم بور و خوش آب و رنگ رو نشون می‌ده که با يه نگاه، عاشق يه نقاش کون برهنه می‌شه و يه صحنه جلوتر يا آقاهه تا کمر می‌ره لای لنگ خانومه يا خانومه جفت پا می‌پره روی آلت آقاهه. اين يه عشق ۱۰۰ درصد رومنس بدون علاقه و سکسه. می‌گين چرا سکس نداره؟ معلومه ديگه آخه با اون وضع فجيع مگه می‌شه سکس داشت؟ مثلاً کدوم آدم عاقلی که رختخواب دم دستش هست و می‌تونه دراز کش سکس کنه اونوقت سکسش رو می‌ذاره کف دستش می‌ره تو مستراح، ريل قطار، صندوق عقب فولکس قورباغه‌ای و بعدش وايستاده يا در حال بند بازی عمليات اجرا می‌کنه؟ اگه هم اينکار رو بکنه ديگه اسمش سکس نيست. نمايشگاه دوسالانه آلات تناسليه ... يا يه چيزی شبيه به اين.

حالا می‌پرسين عشق با علاقه صد در صد چيه؟ اين که ديگه معلومه. مراسم اعطای جايزه يا تقديرنامه به برگوزيدگان جشنواره‌ها رو نديدين. يه نره‌خر ريشوی سيبيل کلفت می‌ره اون بالا و از دم هر کی می‌ره روی سن چهار تا ماچ حشری از لپش می‌کنه. فقط بايد با يه تبصره گفت که در اين نوع عشق، با توجه به عطر دهان و زير بغل طرفين هيچ سکس يا رومنسی نيست، خوب تنها چيزی که می‌مونه علاقه است. منتها بايد يه تبصره اضافه کرد. چون علاقه منفی وجود داره بايد گفت اين نوع عشق از نوع صد در صد تنفره!

تسلسل را حفظ کنید

وبلاگ نويسی، هر روز ۸ پست غمگين و ۸ پست عاشقانه و ۸ پست شاعرانه می‌نوشت. بعد از ۸ ماه حتی نتوانست برای يکی از پستهايش يک کامنت بدست بياورد. حتی مجموع بازديد کننده‌های وبلاگش هم به ۸ نمی‌رسيد. شبی لوبيای سيری خود و در خواب حسين درخشان را در خواب ديد. از حسين پرسيد يا هودر چه کنم تا خواننده پيدا کنم. حسين دستی به سرش کشيد و نصيحتی سياسی-هنرمندانه در گوشش کرد (!): پسر بلند شو و غسل کن و بعد به وبلاگت ساين‌اين کن. در ۸ تا از پست‌هايت ۸ لينک به من بده و در ۸ وبلاگ کامنت بذار که به ۸ پست لينک داده شده به من ۸ کامنت بگذارند.

وبلاگ‌نويس از خواب پريد و غسل و ساين‌اين کرد. کنتر وبلاگش را چک کرد و ديد که قبل از ۸ صبح ۸۰۰ بازديد کننده با ۸۰ کامنت برای پست آخرش آمده است. پس آنچه شيخ هودر گفته بود کرد. از آن روز به بعد آفتاب طلوع نکرد مگر آنکه وبلاگ نويس پستی داشت که ۸۰۰ بازديد کننده و ۸۰ کامنت داشت. پس او هر روز به وبلاگها می‌رود و در ۸ وبلاگ کامنت می‌گذارد که برای ۸ پست لينک داده شده به شيخنا ۸ کامنت بگذارند.

پسر دون‌زوئن و خوش تیپ کامنت را در وبلاگش ديد ولی به روی خودش نياورد. ۸ روز نگذشت که ايدز گرفت و وبلاگش تعطيل شد.

دختر با مرام و با خواننده‌ای کامنت را پاک کرد و قبل از روز هشتم وبلاگش هک شد.

دوستی در پرشين بلاگ درباره آشپزی می‌نوشت. به کامنت خنديد و وبلاگش فيلتر شد.

مرد ميان سالی در جواب کامنت فحش نوشت،‌ قالب آرشيوش به گای فنا رفت.

زنی کامنت را دستکاری کرد، ديگر هرگز پينگ نشد.

ميمونی کامنت را خورد. پستهايش را درسته دزديدند. (؛

حالا شما هم برای ايمن بودن،‌ اول ۸ کامنت برای اين پست بگذاريد و بعد در ۸ پست به هشت جای اين وبلاگ ۸ لينک بدهيد و در ۸ وبلاگ ديگر ۸ بار کامنت بگذاريد که بيایند به اين وبلاگ و ۸ کامنت برای اين پست بگذارند و بعد در ۸ پسب به هشت جای اين وبلاگ لينک بدهند و در ۸ وبلاگ ديگر کامنت بگذارند که بروند به اين وبلاگ و ۸ کامنت برای اين پست بگذارند و ...

وای سرم گيج رفت فکر می‌کنين خطر از من رفع شده؟

اگر اوضاع فقط یه کم بهتر بود

جنهم خالی از شياطين است، همه شياطين اينجا هستند!

نمايشنامه طوفان، ويليام شکسپير

ميگن که ايران تشکيلات اتمی داره. خوب راست می‌گن. شما هر طوری می‌خوايين حساب کنين، وقتی ايشون ۲۶ سال قبل بدون هيچ احساسی آلت به دست وارد ايران شدن، خيال می‌کردين بتونه تک و تنها ننه همه‌مون رو بی‌ناموس کنه؟ حالا خوب شد وقتی می‌اومد هيچ احساسی نداشت، چون اگه خوشحال يا هيجان زده بودن، با اون تشکيلات اتميشون ببين الان اوضاع احوالمون چطور بود.

هرچند هر چی فکر می‌کنم کمتر می‌تونم تصور کنم از اين بدتر چی می‌تونست باشه ولی می‌تونم تصور کنم اگه موقع رسيدن متوجه می‌شدن که آلت اتمی‌شون رو فراموش کردن و تنهايی تشريف آوردن و وضع مملکتمون يه هوا بهتر از حالا بود چطور می‌شد:

اگه وضع ساختمان سازی و امداد رسانی يه هوا بهتر بود، هر بار که سه تا دختر دبستانی با هم لی‌لی بازی می‌کردن، فقط يه زمين لرزه کوچولو می‌شد، ۳۰۰۰ تا خونه خراب می‌کرد که ۲۰ هزار نفر بيشتر توش نمی‌مردن.

اگه وضع خدمات شهرداری يه کمی بهتر از اين بود، گذشته از نمه بارون و برفهای بهاره، هر بار که سه تا بچه قنداقی خودشون رو خيس می‌کردن بيشتر از سه مرکز استان زير سيل نمی‌رفتن و ۱۰ هزار نفر بيشتر نمی‌مردن.

اگه برنامه‌های تلويزيونيمون يه خورده با مسائل جنسی راحت‌تر برخورد می‌کردن. همه هنرپيشه‌های زن رو توی يه حرمسرا زندانی می‌کردن، بعدش همه صحنه‌هايی که زن توش بود، از پشت يه پردن کلفت در حاليکه انگشت سبابه‌شون تا بيخ تو حلقشون فرو کرده بودن بازی می‌کردن.

اگه وضع آموزش و پرورش خيلی بهتر می‌شد شايد دانشجوهای دکترا می‌تونستن بخونن و بنويسن.

اگر اينقدر فرار مغزها رو نداشتيم ... شايد من الان ايران نبودم!

ولی حيف که وضعمون به اين خوبی نيست، بجاش وضع اينطوريه که می‌بينيد، ما اينجاييم، تنها با همه شياطين!

چهارشنبه، دی ۳۰

Bate forte o tambor

بذار دنبکها بنوازند

تنها چيزی که می‌خواهيم تپ تپ نوای آنهاست

مردم تمام دنيا جمع شده اند تا

کون گرم را به آب سرد بزنند

آب سرد رود آمارزون

رود آمازون ساخته دست تو

تو آسما و زمين و جنگل را آفريدی

تو کوبوکولوس ها رو کنار هم جمع کردی (احتمالا يه جور ميمون از فاميلهای دور باشه )

تو عشق را آفريدی

پیام یه وطن پرست به هم میهنانش

ديگه نمی‌دونم ايران يعنی چی؟ يعنی چه چيزی هستش که ۱۰۰ هزار نفر رو بشه باهاش به عنوان ايرانی بودن شناخت.

مثلاْ لباس ايرانی چيه؟ اين روپوش اسلامی و کت قهوه‌ای؟ يا اون تاپ و شلوار چسبونی که دخترای گنگ‌لس آنجلسی همراه چس‌قميش باهاش ناف ناسورشون رو به ما قالب می‌کنن. چادر؟ مقنعه؟ فراک؟ عبا و عمامه؟ برگ درخت مثل آدم و حوا؟

دين ايرانی چيه؟ اين روزه گرفتنای بدل از رژيم؟ روی مين جست زدن شهيد نفهم؟ چرت‌زدن ويکل‌های مجلس؟ رقص دختر ترشيده‌ها تو پارتی‌های جفت يابی تين‌ايجری؟ قران سر گرفتن پيره‌زنهای سيتی‌زن آمريکا؟ کتلت‌هايی که برای هخا درست می‌کنن تا از گشنگی تو ميدون آزادی دلش ضعف نره؟ انتظار فرج مجری‌های تلويزيونی؟ يا معامله‌هايی که سريال‌های بعد افطار تو اتاق عمل با خدا می‌کنن؟

تصنيف ايرانی چيه؟ آهنگای ليلا فروهر؟ گوزناله‌های آهنگران؟ دعای ابوهمزه‌ثمالی؟

سرزمين‌مون کجاست؟ هر جا هست پس چرا همه آواراره و سرگردون ممالک غريبه‌ايم؟ پس چرا همش وطن‌وطن می‌کنيم؟ چرا توی صف ويزا و گرين کارت طلف می‌شيم؟ چرا تو عروسی‌هامون ای ايران پخش می‌کنيم (اين يکی خيلی با نمکه، من می‌خوام پيشنهاد کنم برای تکميل اين ايده تو عروسی ها بجای اون عروسک کوچولوهای عروس داماد روی کيک يه مجسمه کوچولو از مصدق در حال بستن شير نفت بذاريم)؟

زبون ايرانی چيه؟ اين الکن ولکنی که مجری‌های ماهواره‌ای می‌کنن (تو رو خدا فرق ل با ر اينقدر سخته؟) حرف زدن رئيس جمهور بی‌خايمون؟ حرف زدن راننده تاکسی ها که فقط ۲۵ تا کلمه داره که غير از حروف ربطش همه‌ش ترکيبات آلت تناسلی خودشون و ننه‌شونه؟

قهرمان ايرانی کيه؟ هايده؟ خاتمی؟ مدرس؟ خمينی؟ خرداديان؟ گوگوش؟ رستم؟

سينما .... بابا بی‌خيال ...

يه دفعه ديگه بگی ايران وايرانی مجيورت می‌کنم به ۱۰۰ ساعت خرداديان برقصی، ۱۰۰ هزار بار بگی رررررر (درست بگی نه مثل ايرانيای اصيل لوسانجلسی)، ۱۰۰ تا از نوارهای آهنگران رو گوش بدی، ۱۰۰ بار تو صف ويزای آمريکا وايسی، ۱۰۰ ساعت از سخنرانی های خاتمی رو گوش کنی، ۱۰۰ تا تاکسی سوار شی، ۱۰۰ روز چادر سرت کنی، ۱۰۰ روز نافت رو جلوی صد تا افغانی بندازی بيرون، ۱۰۰ روز روزه بگيری و هر شب با يه افغانی از سمت کون افطار کنی، ۱۰۰ تا آهنگ از ماهواره تقاضا کنی، ۱۰۰ بار فيلم رنگ خدا رو تماشا کنی، ۱۰۰ شب قران سرت بگيری و صد بار ای ايران بخونی و برای ايران گريه کنی! اگه نکنی ... خودت می‌دونی ای متظاهر وطن ناپرست.

یا ایران

ان المشاهدون الاکرام، فدخلی فی وبلاگی، فدخلی فی کسخلی.

بعدٌ الاستقبال الجميع المردم الدنيا، فی تعويض النام الخيلج الفارسی الی الخليج العربيه، نحن (الجميع الاخوان و الاخوات الايرانيه) يتصممُ الی التقابل عليه الحرکه الاستعمرايته من القمبانی النشنال جيوگرافيه.

الی النتيجهٌ، انا (القردُ لا مغز فيها) يتخواهش المشاهدون الکيرام، ليتذهب الی الاسايت الاخيراً و يتارياً الی الاتعويض الانام الخليج الاعربيه الی الفارسيه. لا لازمٌ با التذکر، الاگر نحن لا يذهب الی الاسايت و رأيون، آهسته الآهسته الاعراب يتزياد الصورت و، الاعراب ليستذهب الی الجلو، نحن يذهب الی العقب، الاعراب ليتذهب الی الجلو، نحن ليتذهب الی العقب. نحن يستمرر الی يذهب العقب. يذهباً شديداً.

واحد الصبح، يستقاموا علی الرخت الخواب، و ليتشاهدون بلاد تهران يتدبل الی الطهران. فی الامنظر القرد لا مغز فيها، لا تفاوت بين الاسماء المختلف. انا يتکلم البرای انتما. الزيرا، من بعد انت يتجبورا يتکلم الی السان العربيه. و انا يتفکر هذا الکار مشکلاً عظيما البرای انتما! دليلٌ محکم البرای هذه السخن، هذه المتن بين الملليه بالسان الشيوای العربيه. فی الحسن الاختام، انا يتقدم عليه، هذه الشعر الميهن الپرستانه الی الهموطن العزيز!

يا الايران،

يا مرزٌ مملو من الا الجواهرات،

يا انت التراب المخزن الهنر

بعيد المنه الاتفکر الاشرار و العدای

اذهب الی الابد راستٌ و مستقيماً

لذتهای کوچک زایل شده من

در زندگی لذتهای کوچيکی هست که مثل نوازش و بوس و کنار، زخمهای روح رو آهسته آهسته درمان می‌کنه و چاله چوله‌های روان رو بتونه کاری می‌کنه. اين لذتها رو نمی‌شه به کسی گفت، يا اينکه از کسی خواستشون. چون به محض اينکه به زبون بياريشون به قول مش قاسم انگاری دود می‌شن و می‌رن هوا.

اين لذتها اينقدر شخصی‌ان و اينقدر لای درز و شکافهای زندگی‌مون گم شدن که گاهی اوقات خودمون هم ازشون خبر نيستيم. فقط وقتی يکی‌شون رو از دست می‌ديم يه‌هويی ته دلمون قد يه توپ پينگ‌پنگ خالی می‌شه. دلمون برای يه چيز نامرئی تنگ می‌شه.

مثلاْ آدمهايی که با نشخوار کردن ساندويچ باعث شدن لذت گاز اول به يه ساندويچ سوسيس پر از سس رو وقتی دندونام تا بيخ لثه تو مايع گرم سس و روغن می‌ره زايل کنن.

زن های کلفت مرامی که مرتب با جلو عقب کشيدن چارقد و يقه لباسشون سعی می‌کنن دنبه‌های بيرون افتادشون رو بپوشونن، لذت ديدن اون لاخهای مويی رو که کنار چشم دخترهای نغز و ظريف می‌افته زايل می‌کنن.

بچه خر خونهايی که درس خوندن رو تبديل به عذاب کردن. مطالعه رو کوفتم کردن.

راننده‌هايی که خيابونا رو پيست مسابقه کردن، لذت موزيک گوش کردن عين رانندگی رو ازم گرفتن.

دخترهايی که سلام عليک رو تبديل به معادله ديفرانسيل از درجه هشت کردن، لذت لبخند متقابل رو به گه کشيدن.

آدمهايی که با عاشق و فارغ شدنای مکررشون حالم رو از عشق به هم زدن!

اهمیت هوو بودن

يا

فقط در دهان تو

اينکه شوهر آدم بره زن بگيره يه حرفه، اين که آدم زنِ شوهرش رو دوست داشته باشه يا بغل کنه يه بحث ديگه است. آقا دروغ چرا؟ ما که با چشم خودمان نديديم، اما اونهايی که تمام سريالهای تلويزيونی و فيلمها و رمان‌های ايرانی رو می‌بينن و می‌خونن می‌گن ديگه هوو نداشتن اصلاْ مد نيست. يعنی اگه يه نويسنده‌ای يه داستانی بنويسه که توش يه مردی يواشکی نره يه زن اضافه نگيره، هيچ ديار‌البشری حاضر نيست تف روی کاغذهای رمان بندازه و باهاش شيشه هواکش مستراحش رو پاک کنه.

من نمی‌دونم اين بی‌‌ناموسی اول از تلويزيون و سينما شروع شد يا اينکه مازوخيسم زير آتيش زنای ايرانی در سايه تمايلات همجنس‌خواهانه‌شون مصادف شده با افزايش نرخ چندهمسرخواهی (تعدد تنبان) مردای آتيشی مزاجی که جربزه يواشکی-فاحشه-کنی ندارن. بعدش اين عادت مستهجن تک همسرداری از سريالهای تلويزيون ريشه کن شده.

توی اين هيری ويری، اون زنی که يواشکی و بی خود بی گناه يه نيمچه شوهر قديمی در ضمير ناخود‌آگاهش نکرده باشه، بلا نسبت، گلاب به اونجاتون از سگ پست‌تره. آخه زنی که صاف و ساده فقط يه شوور کنه بعد بدون اينکه سرطان، ايدز يا فراموشی بگيره، بشينه پای شوهرش و بچه‌‌ّهاش رو بزرگ کنه، لياقت هوو داشتن نداره که هيچ، اصلاْ نبايد زير بارون به دست و پاش افتاد و ازش طلب بخشش کرد.

مامانهای ما که زير بار عقده‌ کم خود شوهر بينی به علاوه کمپلکس زن-کلفتيسم خود-کم-شغل بينی* بزرگ شدن، با همه زور زدنشون توی دامن‌شون يه عقده‌های کم خود شوهر بينی آغشته به کمپلکس زن-کلفتيسم خود-کم-شغل بينیحشر‌مزاجای روانپريشی مثل ما بزرگ شدن. حالا توی شلوار لی تنگ و تورش و پاچه-بالازده دخترای امروزی که در عنفوان چهارده سالگی، چهار تا شورت از ما بيشتر پاره کردن چه توله‌هايی قراره بزرگ بشن. خدا عالمه!

يعنی ده سال ديگه يکی به سن سال الان من، وقتی سينمای ايران رو مرور کنه با خودش نخواهد گفت:

من يواش يواش داره شکّم می‌بره که نکنه من خودم نيستم که شوهر زنم هستم و در واقع اين دوست منه که واقعاْ منه ( چونکه تو بيمارستان موقع بچگی با من عوض شده) و حالا هم زنم که خواهر ناتنی اون دوستمه که تو بيمارستان بوده، دشمن من می‌شه چون دوست‌دوست دشمن دوست من می‌شه: دشمن من!

حالا بابام که راس راسی بابای من نيست، يعنی در واقع بابای اون دوست من نيست و همه خيال می‌کنن که بابای من نيست. واقعاْ بابامه. ولی بابام در اصل پدرم بوده که يواشکی قبلش با مامانم عقد کرده بودن ولی چونکه می‌خواستن يواشکی کورتاژ کنن با هم ازدواج نکردن. حالا اون بچه که سقط هم نشده يه جورايی گم و گوره شايد عنقريب پيدا شه.

از طرفی زنم که بر اثر تصادف حافظه‌اش رو از دست داده يادش رفته که توی يه تصادف رانندگی شوهر قبليش افتاده توی دره و با اون دوست من که در واقع حالا خود من هستم عوض شده. اونی که با شوهر-زن* من عوض شده بوده پدر اصلی زنم بوده. آخه می‌دونين زن من رو يه زن و شوهر مهربون که طبيعت بهوتشون افسرده بوده به فرزندی قبول کرده بودن. وقتی زن من می‌افته تو دره بالاخره با پدرش ملاقات می‌کنه، که اصلاْ نکته مهمی در ماجرا نيست چونکه همونطور که گفتم زنم حافظه اش رو از دست داده.

و حالا تا وقتی که من، زنم و بقيه جماعت ايرانی حافظه‌شون رو بدست نياوردن و هنوز تلويزيون حمهوری اسلامـی رو نيگاه می‌کن، و به مطابعت حافظه‌شون، شعورشون، لياقتشون، معرفتشون، ناموسشون و انسانيتشون رو از دست می‌دن، مشکلی پيش نخواهد اومد و همگی با هم می‌تونيم بدون توجه به روابط سببی و نسبی همديگه، همه با هم مقاربت کنيم و عين خیالمون هم نباشه،‌ چونکه بالاخره در آخر داستان با يه عذر خواهی همه همديگه رو می‌بخشيم و همه چی به خوبی و خوشی تموم می‌شه!

--------------

کلمه ترکيب تازه

------------

شوهر-زن: اين کلمه را بر وزن مادر-زن يا براد-زن بخوانيد. معنی‌اش هم اينه زنتون رسماْ با يه شاخ شمشاد برن سانفرانسيسکو. که اون شاخ شمشاد می‌شن شوهر-زن شما. اين ترکيب محسنه يک کپی رايت داره. اختراع آقا يوسفه که يه وبلاگ درباره گرزش داره و لينکش اين بغله <---. اهميت هوو داشتن: گفتن داره که عنوان اين متن کپی‌رايتش مال مارموله. خود سوژه هم مدتها سوژه خنده ما دوتا بوده و کلی باهاش حال کرديم. عقده‌های کم خود شوهر بينی: يه زمانی می‌گفتن شوهر کردن سخته. دختر بايد از هر انگشتت هزار تا هنر بريزه که شوهر پيدا کنه. حالا برای اينکه يه خانومی رو که سه تا فوق دکترا داره در حالی که ماهی ۳ مليون تومن ماليات در رفته حقوق می‌گيره بايد چه تحصيلات و در آمدی داشته باشی خدا می‌دونه. کمپلکس زن-کلفتيسم خود-کم-شغل بينی: قبلنا که زنها برای امرار معاش وابسته به درآمد شوهر، پدر يا دوست پسر بودن، برای اينکه به صرفه‌تر به نظر بيان مجبور بودن در منزل ابر شلوار پوش محترم در حد کلفت کار کنن و عقده کلفت شدن و نداشتن يه شغل خارج از خونه داشته باشن. حالا جونم براتون بگه که گذشته از کار خونه و بچه داری بايد يواش يواش يه راهی هم برای زاييدن آقايون پيدا کنيم تا نگهداری آقايون در منازل خانومهای فوق دکترای پر مشغله يه کم به صرفه به نظر برسه.