آدرس میمون بی مغز

brainless.monkey@gmail.com

سه‌شنبه، دی ۵

پنج اعتراف معتدل یلدا

سخت ترین پستم بود این. پیدا کردن پنج چیز خواندنی درباره خودم (5). زیرا که از دوست داشتنی ها و خوردنی ها همانهایی را دوست دارم و می خورم که کرور کرور آدم شهر دوست دارند. نه پاته چگر غاز با شراب قرمز لذیذترینمه که به بهانه باکلاسی خرجش کنم، نه گیاهخوار-تخم مرغخوار- شیرخوار فخر فروشم که مجبور شوید پستانهای شیرده و دیفن باخیای والده بچه ها را زیر تخت پنهان کنید. قرمه سبزی و برنجی که معدل مردم می خورند غذای لذیذم ست که چندان گفتنی نیست(1).
از عادات کژمژ جفت گیری باب داستانهای وبلاگی، نه به تعدد معشوقین، نه به صغر و کبر سن حریف، نه به زمان و مکان و صورت نا معقول ارادت خاص دارم. با همسرِ هم سرم گاهی به طاق، گاهی به پشت، گاهی به شب گاهی به روز ... (2).
گوش و چشمم طویله ی چهل تکه ی هنرهای هفت گانه اس، از خالطور به بالا. هم به کمر شکیرا به وقت لرزش میل و محبت می ورزم، هم به ناز نفس پاواروتی به وقت چه چه. به تعادل (3).
تو خود بخوان حدیث مفصل ...
پس اگرصورتم را که بغایت صورتی است متوسط، هرگز ندیده ای، بار دیگر در استادیوم و بقالی و مترو و بانک که مردی با صورت متوسط دیدی، پایم را لگد نکن که از لگد شدن کفش ریباک سفیدم بسیار بیزارم(4)!

جمعه، آذر ۲۴

تمرین در فرم

مرا بخاطر بیاور!
ولی سرنوشت شومم را فراموش کن!
مویه دایدو به هنگام بریدن پستانش- از اپرای دایدو و آنیاس- هنری پرسل


مزرعه باقالی-صلات ظهر
روستایی نخراشیده با بیل.
موسیقی: سنفنی پاستورال لودویک ون بتهوون
روستایی: با تشکر و خسته نباشید از مسئولین محترم سیما و صدا، اینجانب محمد قاسم سیدعلی ثمن ازشهرستان سنجان کَرِ رود از توابع ارسنجان بخش زرقان بدینوسیله از طرف تمامی ملت پرورنده شهید و باقالی این شهرستان در انتخابات باقالی سبز فردا با حضورمحکممون مون مشت گسترده ای در صحنه به خبرگان شهر که نیم دور روی شواری رهبری افتادن در راستای اعمال اراده مجلس دشمنان اسلام تعیین تکلیف نظام اعتلای مقدس باشکوه به حق مسلممون می کنیم

اتاق خواب فاطی اینا - نصف شب
زن چادری سیبلیو، گوشه چادر به دندون، لنگا بالا روی آقاشون
موسیقی: سولوی هارپیسکورد قبل از آخرین رترنلوی کنچرتو گروسوی براندربورگ، یوهان سباستیان باخ
زن در حال دادن: منم به نوبه خودم این ... حاج آقا مواظب باش ... به نوبه خود در راستتتت ... حاج آقا مواظب باش ... راستای تحکیم تشکیلات ... حاج آقااااااااااااااااااااااااا

صحنه آرشیوی-پشت صحنه نرگس
روح سرگردان خدابیامرز پوپک گلدره، شب اول قبر
موسیقی: مس پاپ مارسلوس، جیوانی پیرلوئیجی دو پالسترینا
خدابیامرز پوپک گلدره: ووووووو ... مردم ... وووووووو پای صندووووووووووق ...هاهاهاهاها ... پرشوووووووووووووووووووور ....

زگهواره تا گور دانشجو بجوی-همون یه سال اول زندگیش
بچه ریقوی یبس شده روی لگن توی گهواره نزدیک ننه اش
موسیقی: موومان اول بالت پرنده آتشین، ایگور استراوینسکی
بچه ریقو: دادا د د د دا دا ددد. داد اا ددا داد دا ددا د. ممم دا دا مممممممممممم دادا ممممممممممممممممممممممممممم پلوغ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اووووه.

بازیهای آسیایی-سالن وزنه برداری
حسین رضا زاده زیر وزنه دیویست کیلویی، فینال بازیهای آسیایی قطر
موسیقی: آداجیو آلبینونی (همون مارش عزای مرگ آخوندها در تلویزیون جیم الف الف).
حسین آقا رضا زاده: میاد دوره ای ... حضور گسترده ... نهادینه ...نظام مقدس ... پرچم جنهوری ... ان ان ان (جییییییز ... وزنه را می اندازد) ...انتخابات ... خورگان ... فرررررررت ... صندوق های رای ی ی ی ی ی ی ی

فلاش بک به اتاق خواب فاطی اینا-زاویه جدید
حاج آقای نیم-ریش شکم بشکه ای، لای لنگای فاطی خانوم
موسیقی: نغمه آب، موومان سوم در وصف فواره های قصر جرج اول، فردریک هندل
حاج آقا نیم-ریش: آه ... حضور سبز ... آه تکلیف ... آه ... صندوق رای ... آه ... سرنوشت سیاسی ... اسلام ... دشمن ... آه آه آه آه آآآآآآآآآآآآآآآآآه

همین جاها-همین موقع ها
میمون بی مغز، ریموت قوطی جیم الف الف به دست
موسیقی: سکوت سفید، به میزان کافی، فورته-فورتیسمو

میمون بی مغز: اینها را هرگز بخاطرمسپار ... هرگز بیاد میاور ... هرگز بخاطرمسپار ... هرگز بیاد میاور

سه‌شنبه، آذر ۱۴

گپهای راه دور

من و تو و کرورکرور دوست کم رنگ.
من و تو و لبخند دژم رئیس جمهور دگم .
من و تو و لنگهای گشاد میدون شهیاد غمگین.
من و تو و یه لشکر ورزشکار شکست خورده.
من و تو و قرون قرون چرک کف دستهای هدر رفته.
من و تو و یه گودزیلا فاصله با نسل ریشوهای رئیس.
من و تو و سیخهای سوخته موتور ماشین توی تعمیرگاه.
من و تو و خط به خط فحشهای بدخط دیوارهای آبریزگاه ها.
من و تو و تیغه تیغه خنجرهای خون چکون تا دسته توی پشتمون.
من و تو و بهمن یخبندون و فرّ ایمان گندیده و مهر خاوران نیمدار و استقلال کپک زده.
من و تو و کتاب کتاب تاریخ نا نوشته که ثانیه، ثانیه اش رو صد بار با هم دوره کردیم و تلخ خندیدیم و سخت گریه کردیم.
من و تو و دو قوطی بستنی و ملچ ملوچ لذت و صدای لق لقوی گوگل تالک.
من و تو و یه وجب خاک وطن، یه مشت کود گوسفندی نامرغوب.
من و تو و نقشه های دور ودراز، چه کنم های بی انتها.
من و تو سه هزار کیلومتر فاصله.
من و تو و یه دنیا دلتنگی.

سه‌شنبه، آذر ۷

حتی الکی خوشها هم روزهای بد دارن

برنامه اونطوری که باید پیش نرفت. پی پی صبح رو کرده بودم که هیچ. حموم که رفته بودم که هیچ. ولی چون با موهای خیس زدم از خونه بیرون، سینوسام درد گرفت. واسه همین به علت سردرد نتونستم هیچی گوش بدم.
سیبم رو یادم رفت با خودم ببرم. به گوجه و خیار میمونی رضایت دادم. موسیقی گوش نداده رو هم که نمی شه رهبری کرد. مولی میمون هم اینو فهمید. اینقدر ملچ مولوچ کرد که دلم سوخت نصف خیار گوجه ام رو گرفت و خورد. به محض تموم شدن خوردنش هم شروع کرد به تکون دادن قفس. نذاشت رهبری رو تموم کنم. اینقدر تکون داد که نهارم رو خورده نخورده ول کردم. کونه خیارش رو هم کوبید تو سرم. توی سر دردناکم.
اونایی هم که اومدن سراغم نتونستم دو در کنم. اینقدر حرف زدم که گلوم هم گرفت. تا به خودم جنبیدم سخنرانی شروع شد حتی وقت نکردم مثانه ام رو خالی کنم. همینطور با جیش نشستم. درگیر حرفهای آقاهه شدم شدید. توی آنترانکت هم رفتم از آقاهه سئوال کردم، نه نسکافه پاکتی خوردم، نه شرینی گل محمدی. بعدش هم با سخنران سلانه سلانه برگشتیم توی جلسه. همینطور با سه لیتر جیش. سردردم هم بدتر شد.
آقا دریانی هم گفت بستنی چاله نداریم. گفتم چاله نمی خوام ... کاله می خوام. گفت در هرحال گحبه نداریم. دیگه نذاشت بگم گحبه نمی خوام قحبه می خوام.
فردا هم کله سحر بازدید کننده داریم. باید عین مرغ حامله سر ساعت دوازده بخوابم.
چمیدن بی چمیدن!

دوشنبه، آذر ۶

شجوول

عزیزان و دوستان و مادران و پدران و در و همسر و استاد و شاگرد,
چون تشریف نداشتید که حضوراً برنامه امروزم رو اعلام کنم ... اینجا خدمتتون عرض کنم که:
صبح ساعت ده از خواب ناز بیدار شدم و شیش ساعتی که از چهار صبح صرف دل بستن به رختخواب گرمم کرده بودم، حروم کردم و دل ازش کندم.
از ساعت ده تا ده و نیم وقت نازنین به پوپ و پی پی کردن صرف شد.
این وسط مسط ها یه دوش به سبک پیشی واش هم گرفتم.
ساعت ده پنجاه و پنج تا یازده و خورده ای به نوشتن این شرح حال پرداختم.
از یازده و خورده ای به مدت نامعلوم صرف دل کندن از آلگروی فیناله از سنفنی چهل آمادئوس نازنین می گذره.
حدود یازده ونیم یه کم بیش و یه کم کم رحل عزیمت به سوی دانشگاه می بندم.
با این وضع رانندگی خدا می دونه کی می رسم ولی احتمالاً هر جا هر وقت برسم تا ساعت سه و نیم به خاک بازی همان جا خواهم پرداخت. متاسفانه هر چهار نسخه ای که از فیناله آلگرو دارم رو روزی جهاز پخش موسیقی پرتابلم ریختم وماسماسکهاش روی گوشمه. پس در این مدت متصل نخواهم بود.
سیب ناهارم رو یه دستی در حالیکه چهل رو برای میمونهای با مغزرهبری می کنم می خورم.
این وسطه نمی دونم چند نفر بیان سراغم، ولی همه رو دو در می کنم.
ساعت سه ونیم هراسان یادم می افته که باید برم سخنرانی.
ساعت سه و پنجاه و پنج هراسان می رم.
از هر ساعتی که سر سخنرانی برسم کسر خوابم رو جبران می کنم تا وقتی تموم بشه.
یه بووول کوچولو وسط آنتراکت می کنم و یه دونه از اون چیزهای گل محمدی با قهوه می خورم.
ای میل هام رو سر جلسه بعدی کنفرانس چک می کنم.
چند تا جک هم می خونم.
یه سئوال از سخنران می کنم.
یه چرت کوچولوی چشم باز می زنم.
با دست زدن مردم از خواب می پرم. آخی سخنرانیش تموم شد. چقدر خوب بود.
یه بول نیم لیتری می کنم.
یه چند نفر که سئوال و عرض حال دارن دو در می کنم.
بدو بدو می رم سراغ ما شینم چون احتمالاً باطری این وامونده تموم شده.
سی دی رو می ذارم تا دا را دا دا داااااا باباباباببارآ رو از آلگرو فیناله می شنوم حالم جا می آد.
لخ لخ رانندگی می کنم تا بقالی.
یه بستنی قهوه، به بسته شیر پر چرب، یه کیلو سیب سبز می خرم و می رم خونه.
تا چهار صبح لای کتابا و سی دی هام می چمم و نیم لیتر بستنی قهوه رو به عنوان شام می خورم.
چهار هم که ... خوابای خوب ببینم.
این وسط مسطه هر کی کارداشت خجالت نکشه ... صدام کنه ... نگرانم هم نشین، حالم خوبه

دوشنبه، آبان ۱۵

یک ملیون آدم شهر منهای یکی

توی این شهر یه ملیون آدم زیبا و خوش مشرب زندگی می کنن. مردهای شوخ و سرزنده، دخترهای لوند و خوش آب و رنگ. خیلی هاشون شونه ای دارن که می تونی سرتو روشون بذاری و گریه کنی، خیلی هاشون دستی دارن که می تونی بگیری و تو خیابون باهاشون قدم بزنی. خیلی ها جفت چشم پر آبی دارن که می تونی بهشون ذل بزنی و عین دیوونه ها برقصی. خیلی ها لب مرطوبی دارن که تحمل نبوسیدنشون سخته. خیلی ها آغوش گرمی دارن که فراموشی بهت هدیه می دن. خیلی ها رختخواب نرمی دارن که توش رویاهاشون رو با تو شریک می شن. خیلیها چیزایی دارن که فقط تخیلت خبر داره که چقدر بهشون نیازمندی.
ولی یه نفر توی این شهر نیست، که از وقتی رفته نه چشمهات گریه دارن، نه پاهات حوصله خیابون گردی و رقص، نه لبهای خشکت از هم باز می شن برای بوسیدن، نه بدنت هوس گرم شدن می کنه و نه دیگه واقعاً تخیل رویایی برای دیدن برات می مونه.
اگه اون یه نفر هنوز دور و برته، بهش گوش بده.
اگه دوست داره دستت رو تو خیابون بگیره، دستش رو بگیر و از تجریش تا شوش عزیز باهاش قدم بزن، حتی اگه متنفری دستت رو تو خیابون بگیرن.
اگه خواست، وسط میدون شوش باهاش ازدواج کن. حتی اگه آیه عربی اش یادت نبود.
اگه خواست ساکت بشین و هیچی نگو، حتی اگه پر از حرف بودی.
اگه دستش رو دراز کرد حتی با آهنگ لامبادا هم باهاش برقص، حتی اگه از ناف تا زانوت رو گچ گرفتن و تکون نمی خوره.
اگه خواست باهاش برف بازی کن حتی اگه چل درجه تب داشتی.
اگه خواست توی مهمونی اعدام صدام هم برو حتی اگه از صدام و مهمونی و اعدام متنفری.
اگه خواست بمیر، حتی اگه لبالب از زندگی بودی.

برای اینکه هر یه ملیون آدم شهر هم اگه جمع بشن، هیچ کدوم غیر اون نمی فهمن که تو چی می خوای.

پنجشنبه، آبان ۱۱

رستاخیز تاثر انگیر نرگس

این سریال نرگس عین کابوس یه مدت منو رها نمی کرد. هر جا می رفتم عین سایه باهام بود. توی مهمونی، توی رستوران، توی اتاق انتظار مطب دکتر، زیر پتو، توی هواکش مستراح ...
حالا فیلم سوپرش در اومده. اون بازیگر در پیت همه جوره خودش رو توی تلویزیون پاره کرد. لبش رو لرزوند، گریه کرد، ملق زد، بغض کرد، گوز داد، خنده یه وری کرد، با اینحال اگه همه خونه های تهران و ورامین و توابع اطراف رو می گشتی سر جمع سی و پنج ثانیه از هنر نمایی خانوم رو توی آرشیو فیلمهای ملت پیدا نمی کردی. حالا چطور شد یه دفعه مقاربت این خانوم اینقدر دیدنی شد؟ زن و مرد و کوچیک و بزرگ و کودک و بالغ فیلم برفکی و رنگ رو رفته دو تا شبح کون برهنه رو توی موبایل و لپتاپ و دی- وی- دی به هم نشون می دن و هی بحث می کنن که خودشه، خودش نیست، خودشه، خودش نیست. کلاً مردم انتظار دارن هر کی سه فریم قیافه اش توی تلویزیون جیم- الف-الف پخش شد یه دفعه سنت حسنه تکثیر جنسی رو ببوسه و کنار بذاره و از راه قلمه زنی به ارضاء طبیعت بهوتش بپردازه؟
حالا بالفرض تیم تیز بین روئیت حلال ماه و تیم پردازش تصویر ام-آی-تی وجمعیت مانتو دوزهای مقیم مرکز جمع شدن و از روی نیمرخ شبح کوندریده، قیافه زهرا امیر ابراهیمی رو تشخیص دادن. چی می شه. یه هفته تمام منابع آی-تی و تکنو لوژی مخابراتی مملکتمون رو خرج کردیم که به بگیم لای پای این خانوم آلت تناسلی زنونه بوده و ما خبر نداشتیم. که الت تناسلی زنونه بوده که پشمالو بوده و ما خبر نداشتیم. که آلت تناسلی بوده و خودش هم تا حالا خبرنداشته که اون اونجا بوده و حالا فهمیده و برده دادش به اون آقا پسر خوش تیپ.
حالا فرضاً خدا ناکرده، اگه این هیات های محترم اخرش نیمکره کون خانوم رو روویت نکردن و گفتن که نخیر ایشون اوشون نیستن چی می شه. یعنی همه مون در بست باورمون می شه که خانوم کلاً آلات و اندامشون تعطیله وجای شکاف لای پاشون کلم بروکلین کشت می کنن؟ یا شاید ملت کلهم لیبدوشون رسوب کرده بود و راه نمی افتاد مگه با دیدن این یه کف دست پوست و پشم که توی هم می لولیدن؟
اگه واقعاً این مسائل اینقدر مهمن که ملت حق مسلمشون رو گرفتن دستشون، راه افتادن تو خیابون دنبال فیلم رستاخیر نرگس، من خیلی ساده همه مشکلات رو براشون حل می کنم. یه فیلم پورنو به سلیقه خودتون بردارید، نگاه کنین، حالش رو ببرید. این برای بخش بصری ماجرا. وقتی تموم شد بیاین پیش من تا بهتون اطمینان بدم که تمام چیزهای مونثی که توی تلویزیون جیم-الف-الف بازی می کنن، گرفته از هنر پیشه نقش اول و نرگس و هنرپیشه ننه چادر به سر وهنرپیشه رفیق دلسوز و هووی صیغه ای و خواهر بدجنس تا شیطون-وکیلی که عین ترمیناتور تغییر شکل می ده، همه و همه روبالاخره یکی می گاهه، ولا غیر. هر چند اگه کسی نباشه که فیلمبرداری کنه.

جمعه، مهر ۲۸

خودآموز شکار شوهرهای خیانتکار

تقدیم به دوست عزیزم که بعد از دوماه داره برمی گرده پیش شوهر خرسش

"گرفتن مچ شوور" یه کار جدیه. احتیاج به حواس جمع داره. هر پنج گانش. باید خاک بازی رو تعطیل کنین و عین یه عقاب تیز ببینین، گلاب به روتون عین یه سگ بو بکشین، قرآن بینتون عین یه خفاش گوش بدین و ... چون حیوونش یادم نمی آد، عین خودتون مزه کنین.
از اتاق خواب باید شروع کرد. لکه ها مهمترین شواهد هستن. خصوصاً اونهایی مذبوهانه سعی شده پاک بشن!
- عزیزم انگار دماغت خون افتاده توی رختخواب؟
- آ ... آ ... آ ... آره افتاده
- تو به گور عمه عقب افتاده ات خندیدی، یعنی می خوای بگی من بعد از پونزده سال نوار بهداشتی لای پام گذاشتن فرق خون دماغ مرد و زن رو نمی فهمم؟؟؟؟
تقریباً تمام مردایی که من می شناسم دماغشون کار نمی کنه، واسه همین چه بوی مشکوکی شنیدید، چه نه می تونید یه دستی بو رو بزنید:
- عزیزم چه عطر خوشبویی زدی به بالش ... چیه؟
- مم ... ممم ... همون عطری که مامانت برام خریده ... فکر کنم
- عزیزم؟ نگاه کن ببین آخرین باری که انگشت کردم تو سوراخ دماغم یادم نرفته درش بیارم؟
- ها؟
- پس چرا می خوای عطر هپی کلینیک زنونه رو جای آدیداس مردونه غالبم کنی؟؟؟
روژ لب از لب لیوان به این سادگی پاک نمی شه. واسه همین قبل از اینکه وقت کنه ست لیوانهای خونه رو یکجا بشکنه، همه رو دونه، دونه چک کنین. و خیلی خونسرد بگین:
- از کی تا حالا ننه ات روژ لب جیگری می زنه؟
- مامان من آرایش نمی ک ...
- نه خیر ... اخبار بهت دیر می رسه، ننه ات برای پارتی که من دعوتش کردم هفت قلم آرایش کرده و خیلی خوشحاله. بخاطر اینکه توی اون پارتی، من و تو اون خانوم لب جیگری دعوتیم و قراره من سوراخهای سقف ننه ات رو تر و تمیز ایزوگام کنم.

اما پیدا کردن مو یه چیز دیگه است. یه موی بلند رنگ کرده مسئله رو صفر بر هیچ حل می کنه و می شه از مرحله تحقیق مستقیم به مرحله محاکمه رفت. باید مو به مو بررسی کرد. ظرفهای کثیف، آیینه زندگی ان. اگه ظرفها و قاشق-چنگالا جفت جفت کثیف بودن یعنی اینکه روابط خوب پیش رفته که با هم غذا خوردن، ولی اگه از هر ظرف و قاشقی فقط یکی کثیف بود، دیگه روابط اینقدر خوب پیش رفته که جفتی تو یه ظرف غذا می خوردن.
اگه خیلی ظرف کثیف بالا آورده بود:
- این همه غذا رو با کی خوردی؟
اگه همه ظرفها شسته شده و تر تمیز بودن:
با کدوم کلفت رو هم ریختی که بعد از رختخواب ظرفهات رو هم می شوره؟
دنبال کادوهای رمانتیک بگردین. فکر نکنین یه شورت تور توری قرمز-مشکی زیر میز تلویزیون پیدا می کنین. معمولاً شورت توتوری هاشون رو با خودشون می برن، چون چیزای گرونی هستن. دنبال چیزای معقول بگردین: عطر جدید، کتاب شعر جدید، شلاق چرمی، گل خشک شده، دهن بند سادو مازوخیسم، پرگار روترینگ هفت دهم و اینطور خزعبلات.
بدنش رو هم گله به گله بگردین. باور کنین بین دوتا کتف آدم موقع خاروندن چنگ چنگی و زخم نمی شه.
تلفن و اینترنت و این جور چیزا که دیگه گفتن نداره. باید چک بشن. ولی چیز دندون گیری گیر نمی آرین. دیگه هر خری بلده ای میلهاش رو تر تمیز کنه. اگه چیزی توی ای میل و تلفن و اینطور چیزا پیدا کردین وقت تلف نکنین، عقب افتاده ای که نمی تونه اینطور چیزا رو راست و ریست کنه ارزش زندگی کردن نداره. تا ور و رویی دارین طلاق بگیرین برین یه آدم با آی-کیوی بیشتر از کفتر چایی گیر بیارین خودتون رو بندازین بهش.

مرحله بعدی اسمش "فیگور زیبای بی توجهه". باید یه روز حرف نزنین. هر چی گفت و هر کاری کرد فقط یه قیافه خوشگل بگیرین. با نیشخند یه وری. عین احمدی نژاد. معمولاً این موقع شوورها عجز ولابه می کنن. داد می زنن. کتک می زنن. قسم می خورن. گریه می کنن. ملق می زنن. پادرمیون جور می کنن. غش می کنن.
ولی شما توجه نکنین. اگه اینجا وا بدین. با یه چند تا بوس و بغل خشک و خالی خر بشین، آخر شب خستگی کار تحقیق به تنتون می مونه که هیچ، یه صکص با غر و منت هم رو گردنتون افتاده که هیچ، از فرداش هم باید درمان سوزاک و سفلیس رو شروع کنین چون بی شک شوور بی عرضه تون در دو ماه گذشته با یه نفر به کلاس پرنس دایانا نخوابیده.
مرحله بعدی چزوندن مفعولانه اس. باید آروم از زیبای بی توجه به مظلوم چزاننده حرکت کنین والا کارساز نیست. اول قیافه بدبخت می گیرین. بعد ...
- خوشگله؟ چند سالشه؟ قدش بلنده؟ پسسوناش بزرگه؟ کونش از این قابلمه بزرگتره؟ پوستش سفیده؟ سبزه با نمکه؟ صداش نازکه؟ ساق پاش کلفته؟ چشاش رنگیه؟
حواستون جمع باشه هر سئوالی که کردین منتظر جواب بشین. اگه جواب نداد تکرار کنین. تا خواست جواب بده سئوال بدی رو شلیک کنین:
- لبش قلوه ایه؟
- ....
- لبش قلوه ایه؟
- اصلاً کی گف ...
- چشاش مشکیه؟
- اصلاً کسی وجو ...
- پسسوناش چقده؟
بعدش می رسیم به "آلتیمت چزوندن":
- یعنی بوسش هم کردی؟ چطوری کردی؟ اول لب بالا یا لب پایین؟ باهاش کافی شاپ هم رفتی؟ رو همون صندلی نشست که من می شستم؟ تو براش صندلی رو جلو کشیدی؟ براش یه شاخه شمشاد از پارک ملت هم کندی؟ وقتی کونش می خاره می خارونی؟ چلو کباب کوبیده مورد علاقه من رو هم بهش دادی؟
اینجاش سر یه چیزای چرتی مثلاً وقتی فهمیدین توی کاسه توالت ماه عسلتون با هم پی-پی کردن، یه قطره اشک ... حواستون باشه، یه مشک گریه نکنین. فقط یه قطره شرتی بیاد از روی لپتون بیاد تا زیر چونه. بعدش ... فخخخ دماغتون رو بکشین بالا. از این به بعد دیگه کارتون آسون می شه. دیگه لازم نیست هر بار هربار اشک بچکونین. فقط کافیه چشتون رو بپوشونین و یه فخخخ کنین. فکر می کنه دارین گریه می کنین.
مرحله آخر "شوهر آزاری مقایسه ایه". طبق روش قبل منتظر جواب می شین ولی جواب رو گوش نمی کنین و می رین سراغ سئوال بعد:
من بوسام بهتر بود یا اون؟ من کونم گنده تره یا اون؟ من وقتی دستم رو صابون می زدم بهتر فرت فرت می کرد یا اون؟ تری گلیسیرید خون من رنگین تره یا اون؟ من وقتی فین می کردم بهتر نوت سی دیز می زدم یا اون؟
مرحله بعد "لکاته بازی تقلیدیه". این مرحله عملیه. باید هر گاه و بیگاه یه قیافه ای برای خودتون درست کنین. مثلاً یه شالگردن پشمی ببندین دور کونتون، یه روژ قرمز وزغ هم بزنین به لب. چشماتون هم الق پلق، صورتی-بنفش-زرشکی بکشین. یه دفعه سر راهش عین جن باربکیو سبز بشین:
- قیافه جدیدم رو دوست داری عزیزم؟ عین اون شدم؟ حالا بیشتر دوستم داری؟
اگه توی این مرحله عاصی نشد و اعتراف نکرد یا عصبانی نشد بزنه شل و پلتون بکنه، کارتون خیلی سخت می شه. واسه اینکه با یه حرفه ای طرفین. دوباره باید از اول شروع کنین.
یعنی ...
دنبال لکه ها بگردین.


Balatarin Link

پنجشنبه، مهر ۲۰

هزار نکته باریکتر از مو

... و اما خلاصه داستان از ابتدا تا به امروز...
خدا زمین و ما را آفرید.
ما در بعضی موارد که گشنه هستیم مجازیم غذا طبخ کنیم و آن را در ظروف مناسب بخوریم.
ظروف ساخته دست بشرخاکی آلوده اند مگر مدام شسته شوند.
شروع مجدد از خط سوم

اگه دست من بود به غذا تعظیم می کردم. به غذایی که خودم پختم. دستم بر نمی آد چون به ندرت پیش می آد حتی غذایی که می خوام بخورم، غیرت گرم کردنش رو داشته باشم، چه برسه به پختنش. فکرش رو بکنید، چند ساعت باید برین خرید. بعد سیب زمینی به اون سفتی رو باید بندازین تو آب ذل بزنین بهش تا اینقدر قل بزنه تا بشه اونو با تخم مرغ هم زد! بعد اینها رو بزن بزن تا نرم شه، اگه خیلی نرم نشه که ول بشه یا از اون وری بره و قلمبه قلمبه بشه، می رسیم به سرخ کردنش که یه رضازاده تمام وقت می خواد. اگه شانس بیاری و ترکش روغن مادرت رو ایزوگام نکنه، تازه بعد این همه جون کندن چیزی داری که اکثر وحوشی که آشپزی نمی فهمن بهش می گن غذای حاضری! اگه کرنومتر بگیری از زمان برداشتن یه کتلت تا گذاشتنش لای نون و نواله کردن و فرو دادنش فقط بیست و هفت ثانیه طول می کشه. این ظلمه. برای یه ارگاسم هم اگه ارگاسم خوب و سر به راهی باشه و بیست و هفت ثانیه طول بکشه، این همه زحمت نباید کشید. اما نکته باریک تر از موش اینجاست که باید غذا خورد، ولی حتی المقدور چه زن نرم و نازکید و چه مرد سیبیل کلفت، دم به تله جارو-پارو و پخت-پز ندید. بعدش هم برای مواقع اورژانس، این دو جمله رو یاد بگیرین و به تناوب وقتی آشپزی کردین یا آشپزی کرده شدین بگین: "جایی که من بزرگ شدم آشپز ظرف نمی شوره" و " آشپزی که ظرف های غذای رو نشوره مثل فرمانده ای می مونه که زخمی ها و مجروح ها رو تو میدون مین جا می ذاره".
اگه مجبور شدین، یادتون نره که چیزی رو که می شه دور انداخت نمی شورن. چیزی رو که می شه فردا شست امروز نمی شورن. چیزی رو که می شه نخورد، توی بشقاب نمی خورن. آخه ظرفهای کثیف اخلاق ندارن. زاد و ولد می کنن. زیاد می شن. کثیفی میون ظروف آشپزخونه یه مرض مسریه. من خودم شنیدم که یه پیش دستی به یه دیس می گفت: " نزدیک من نشو، توی من سوسیس تخم مرغ خوردن، منو همیجا ول کن برو، دیگه امیدی به من نیست، من جلوی کاسه های لوبیا رو می گیرم."
یه صخره نورد خوب به زیر پاش نگاه نمی کنه. شمام به سینک ظرفهای کثیف نگاه نکنین. خصوصاً اگه توی تمام ظرفهای خونه از چند سری ظرفهای دم دستی و مهمونی غذا خوردین و حالا از گلدون تزئینی توی بوفه برای چایی خوردن و از ماگ جای خودکاری به عنوان بستنی خوری استفاده می کنین.
دردناک ترین قسمت قضیه، رنج شستن ظرفها نیست، حس مازوخیسمی که وعده بعد که می ری سراغ کابینت ظرفهای تمیز یقه ات رو می گیره و وادارت می کنه برای هر لاخ کاهو وسکنجبینی که می خوای تناول بکنی یه سرویس کامل سی و پنج پارچه چینی از کابینت پیاده کنی. صخره نورد از پرت شدن از ارتفاع نمی ترسه، تمام ترسش از اینه که نکنه یه لحظه نتونه به وسوسه پریدن غلبه کنه.
روزگار عجبیه. رمز و راز رمانس و عشق بازی رو تازه عروسها از کانالهای پورنوی ماهواره یاد می گیرن. نکته های باریک تر از موی خانه داری رو از میمون بی مغز!

سه‌شنبه، مهر ۱۱

اقتباس

هر چرندی دلشون می خواد از روی کتابهای کلاسیک بسازن، حداقل آخرش رو عین کتاب تموم کنن. اصلاً دوست ندارم هر بار که تن ماهی گرم می کنم خیال کنم دارم موبی دیک رو می خورم.

شنبه، مهر ۸

Reptilian Demands

It is that flat and spectral non−hour, awash in limbic tides, brainstem stirring fitfully, flashing inappropriate reptilian demands for sex, food, sedation, all of the above, and none really an option now.
-Pattern recognition- william Gibson

ما تنهایی رو درک نمی کنیم. آدم تنها رو دعوت می کنیم و معده اش رو پر می کنیم و قبل از رفتن می زنیم روی شونه اش و می گیم " خیلی تنهایی بهت خوش گذشته، تکیده شدی، لپ هات گل انداخته، آخی بهت بد گذشته؟ چشات گود رفته، چاق شدی، لاغر شدی، خوش تیپ شدی، ژولیده شدی ... این یه کمی دلمه است، برای فردا نهارت گرمش کن، این یه کمی لوبیا پلوست، این یه کم کشک بادمجونه، این یه کم سیانوره، شب شام بیا پیش ما ... تنها نمون ... چی می خوری؟... شب اینجا بمون صبح با هم سحری بخوریم"
توی قبیله سرخ پوستها برای اینکه از تنهایی در بیای باید بتونی یه تیر دورتر ازبقیه مردای نابالغ بندازی، از پشت اسبی که چهار نعل می ره پشتک بزنی رو درخت و یه شب کامل آویزن از نیپل توی مهتاب دووم بیاری. توی اسکاتلند باید بابای دختره رو مست کنی ولی خودت بتونی توی لیوان آبجو بشاشی بدون اینکه دورش رو خیس کنی. اسکیمو ها کسی رو که نتونه با یه فوک دریایی مقاربت کنه لایق همسر داری نمی دونن.
ما باید بتونیم شکم همسرمون رو سیر کنیم. نون خانواده رو در بیاریم. ما اولین صحبتهامون رو با همسر آینده مون توی کافی شاپ شروع می کنیم. ما تشکیل خانواده رو از توی کافی شاپ شروع میکنیم که البته توی هیچکدومشون نون سرو نمی شه. وقتی تنها می شیم باید باقی مونده غذای مهمونی ها رو توی فریزر بتپونیم تا گشنه نمونیم. شاید بعد از اینکه قهرمان مذهبی-ملی مون از گشنگی و تشنگی توی صحرای کربلا خودش و خانواده اش رو به کشتن داد، این ترس تاریخی روی ملتمون مونده که نمی تونن اضطراب گشنه-تشنه موندن رو از خودشون دور کنن. شاید شروع آشنایی زوجها توی کافی شاپ یه جور خداحافظی استعاری با خدماتیه که کافی شاپ ها ارائه می دن. وگرنه چرا تو کافی شاپ ها نون سرو نمی کنن؟ مگه نه اینکه هیچ چی بهتر از نون گشنگی رو بر طرف نمی کنه؟
ما تنهایی رو درک نمی کنیم. سعی می کنیم توی نیم ساعت تلفن راه دوری که می کنیم هکش کنیم. عصاره زوجیت رو بکار می بریم. یه کم هم دردی، یه کم احوال پرسی، یه چند تا کلمه که فوری ما رو به صمیمیت برسونه، یه چند تا کلمه درباره دلتنگی، یه چند تا کلمه تو قالب گپ های روزانه، نق های معمول از روزگار، یه خاطره فشرده، چند تا حرف رمانتیک-سکسی ... از هرکدوم به نسبت درست، نه کمتر نه بیشتر. ولی موتیف این سونات باز هم اینه که "غذا چی می خوری؟"
ما تنهایی رو درک نمی کنیم. اگه کوچکترین درکی ازش داشتیم حداقل فرقش رو با گشنگی می فهمیدیم. ما تنهایی رو درک نمی کنیم ... مگه اینکه واقعا تنها بشیم. به تنهایی یه خرگوش تنها توی یه استادیوم صد هزار نفری پر از آدم.

جمعه، شهریور ۳۱

mbc2 movie of the day

من از سوراخ کوچیک توی دیوار که باعث می شه ماتیلدا و لئون از هم جدا بیافتن متنفرم. اگه هیچ جوری نمی شه با تبر یه سوراخ بزرگتری درست کرد که لئون هم ازش رد بشه، من ترجیج می دم این صحنه رو کلاً از فیلم سانسور کنم.
من از اون ویترین بزرگ فرودگاه مهر آباد که دوستای آدم بابای کنان از پله بالا می رن و گم می شن بی زارم. اگه میتونستم از بیخ خرابش می کردم.
من از گیتهای فرودگاه دوبی متنفرم.
یه همچین چیزایی اصلاً نباید ساخته می شدن.
همیشه جلوی تو خجالت می کشم آخر فیلمهای غمگین گریه کنم ولی اگه می ری دوست دارم باهات بیام. جایی که هستی دوست دارم باهات باشم. من از اینکه تنهایی برای مردن لئون گریه کنم متنفرم.

سه‌شنبه، شهریور ۲۸

الف

چه زن شايسته اي:
زور بزن، جيغ بزن، داد بزن، غر بزن، نق بزن ملافه رو مثل خيار گاز بزن،
بزن، بزن، تا يه شاخ شمشاد، يه دسته گل بزاي.
يه تاپاله کچل بزاي.

این دفعه دیگه خود خود احساسه ... این دفعه دیگه کاری کردی کارسسون. حالا دیگه می تونی تا آخر بهش لم بدی و افتخار کنی.

چه نوزاد گلي:
توي اتاق برين، توي پوشکت برين، بيرون اتاق برين، به خودت برين، به بابات برين، به ننه ات برين، روي فرش برين، زير فرش برين، توي شلوارت برين، توي گهواره ات برين. تپه نريده تو کهکشان نذار.

احساس خوبی نداری، گریه ات می آد؟ دیگه ریدن به اندازه اون موقع ها حال نمی ده؟ ولی بازم برین!

چه بچه نازي:
بابا رو بوس کن، مامانو بوس کن، خاله رو بوس کن، خودتو عين کونيا برا بچه بازا لوس کن،
سگ رو بوس کن، عمو رو بوس کن، خرس رو بوس کن، رهبر رو بوس کن، هر کون نشسته اي ديدي خجالت نکش بپر تف تفي و خيس کن،
جمشيد مشايخي رو بوس کن، عمه رو بوس کن، چمران رو بوس کن،عروسک رو بوس کن،واسه اين چرتی که برات گفتم رودرباسي نکن بيا کون من رو بوس کن.

یه روز یکی که نه لپ جمشید مشایخی رو داره و نه لب بچه بازا رو بهت ذل می زنه و می گه ... حالا بتمرگ و هیچی رو بوس نکن!

چه پسر تيزي:
دختر همسایه رو بکن، زن همسایه رو بکن، مامان رو بکن، بابا رو بکن، پسر همسایه رو بکن، گربه همسایه رو بکن، مادر بزرگ رو هم بکن، عمه رو بکن، خاله رو بکن، صدام رو بکن، دفتر رو بکن، دیوار رو بکن، کرگدن باغ وحش رو هم بکن، بعدش روت بشه بیا منو بکن.

از من بشنو که نه ایدز می گیری نه سوزاک و نه کور می شی! اینها قصه اس. کم نذار تاروزی که از فرط چروکی روت نشد شلوارت رو در بیاری، به اندازه کافی خاطرات برای فکر کردن بهشون داشته باشی.


چه دختر جذابی:
دماغت رو عمل کن وبهش پودر بمال، لبت رو عمل کن بهش رژ بمال، لپت رو عمل کن بهش سرخاب بمال، کونت رو عمل کن یه نره خر پیدا کن بهش بمال، ابروت رو عمل کن بهش مداد بمال، پیه شکمت رو عمل کن که جمع و جور شه، دنبه پسسونت رو عمل کن که قلنبه شه، هر جا زده بیرون ببرش، هر جا فرو رفته قمبلش کن.

اگه چیزی ازت باقی موند تو گلدون شاش گربه ات قلمه بزن چون حیفه که از تو فقط یه دونه پیدا بشه.

چه میمونی چه میمونی:
غر بزن، زر بزن، نق بزن، ور بزن، جر بزن، به اعصاب همه تر بزن.
هنوز بس نشده. پس به هیکل خودت هم تر بزن.

دوشنبه، شهریور ۲۰

When shall we three meet again? In thunder, lightning, or in rain

آسمون این شهر گاهی اوقات عین تلویزیونی می شه که روی یه کانال برفکی تنظیمش کرده باشن. انگار ابرها به آدم نزدیک ترن. شاید دلیلش این باشه که نوشته های در و دیوار، صدای حرف زدن عابرهای اتفاقی، جیغ و داد بازی بچه ها به زبان مادری من نیستن. پس ناخودآگاه قوای ذهنی آدم رو مصرف نمی کنن. مگه اینکه آدم بخواد به زور بفهمه که محتوای سخنرانی یه مست بی خونه چیه. که اصولاً کاری که به ندرت آدم انجامش می ده. اینجا آدم می تونه ابرها رو نزدیک تر، پرنده ها رو آشناتر و رودخونه رو ذلال تر ببینه.
اگه توی این سکوت یکی حتی دویست متر اونطرف تر به زبان مادری ناله کنه می شنوی.

روی نیم کت افتاده بود و ناله می کرد. ازش پرسیدم که حالش خوبه؟ اولش که باورش نشده بود دارم فارسی حرف می زنم از توی جیبش یه کارت بهم نشون داد. به من یاد دادن که اگه یکی رو دیدی که نفس نفس می زد، سینه اش درد می کرد و عرق کرده بود یه دقیقه هم معطل نکن. بهش گفتم باید ببرمت دکتر. یه کارت دیگه بهم نشون داد. روش نوشته بود کجا باید بره. تصمیم گرفتم از یکی کمک بگیرم تا وقت کمتر تلف بشه. از بین یه زوج جوون که تمام صورتشون پر از میخ های فلزی و خالکوبی بود و یه زوج میون سال دوومی رو انتخاب کردم. مرد فوری تلفن زد. براش توضیح دادم که پیر مرد هموطنمه ولی نمی شناسمش. بهم گفت که اون هم غریب بودن رو می فهمه. اونها هم از هلند به اینجا مهاجرت کردن. آمبولانس که اومد، مرد داوطلبانه با پیرمرد رفت. گفت بیشتر از من به درد پیرمرد می خوره. خانومش منو تا نزدیک اتاقم همراهی کرد. ازش تشکر کردم که جوون هموطن منو نجات دادن. گفت توی رسم ما اگه یکی بخاطر جونش از شما تشکر کنه، شما هموطنش می شین.
فرداش تلفنی از بیمارستان پیرمرد خبر دار شدم. رفتم بیمارستان. حالش خوب بود. نشستم و باهاش صحبت کردم. گفت که معماره. معمار بوده. اسم کلی ساختمون و پل و چیزای دیگه رو گفت که توی ایران ساخته. دخترش رو تو ایران با اعلامیه پخش کن ها گرفته بودن. با تمام پولهای نقدش، فروختن ویلاش و ماشیناش دخترش رو جوخه اعدام نجاتش داده بود. ده سال حبسش رو هم با پول خونه و طلاهای زنش داده بود. کلی هم قرض بالا آورده بود تا قاچاقی ردش کنه اون ور مرز. دو ماه پیش زنش زنش فوت می کنه. تصمیم می گیره بیاد و پیش دخترش زندگی کنه. ولی دخترش موقتاً برای تحصیلش می ره لندن. بخاطر گرونی خونه پدرش رو نمی بره. چند نقاشی که اونروز از یه پل قدیمی کشیده بود نشونم داد. بی نظیر بود. گفت که اصلاً انگلیسی نمی دونه و با کارتهایی که دخترش براش نوشته با مردم حرف می زنه. یکی از کارتهاش رو داد به من. بالای سمت راست کارت نوشته شده بود "خوردن همبرگر با سوس گوجه" و زیرش توی یه مربع قرمز نوشته بود:
This man is gravelly mentally impaired. He can not talk. Please kindly give him a burger sandwich with tomato ketchup and write down the price so he can pay you

یه ساعتی با هم گپ زدیم. دلش برای دخترش خیلی تنگ شده بود. گفت این همه راه اومده پیش تنها عضو خانواده اش زندگی کنه ولی نمی دونه کی دوباره می تونه پهلوی اون باشه. گفت نارحتی دیگه ای نداره.
من چند تا کارت دیگه براش نوشتم تا بتونه با مردم به غیر از غذا و آدرس درباره چیزای دیگه هم صحبت کنه. مثل "ممکلکتم دهن منو سرویس کرده". "یه زمانی من سازنده پل و ساختمون های قشنگ بودم". "اصولاً من هیچ مشکلی ندارم فقط انگلیسی بلد نیستم" و ...

آخه زبان برای بعضی ها سد بدیه. چیزیه که دور خودشون و مملکتشون کشیده شده تا نذاره کاملاً ازش کنده بشن. برای بعضی هااینطور نیست. توی فرودگاه دوبی زنی رو دیدم که داشت روزنامه های سیاسی رو با یه دیکشنری حیم می خوند. کلاً اصلاً انگلیسی سرش نمی شد ولی لغت به لغت از روی دیکشنری در می آورد و معنی اش رو زیرش می نوشت.
می گفت توی توالت سالن ترانزیت فرودگاه دبی کار می کنه. پسرشون هند درس می خونه. شوهرش بعد از دولت جدید، که البته سیاستهاش با قبلی فرق می کنه، کارش رو از دست می ده. آخه سیاستهای سطح بالای ممکلتی به طور مستقیم روی شغل شوهر این خانوم که آشپز باشن تاثیر داره. خلاصه اینکه مجبور می شن پسرشون رو برگردونن ایران. توی راه هند با یه خانوم هندی آشنا می شه که براش یه کار توی فرودگاه دبی جور می کنه. بعدش یه مدت توی فرودگاه کار می کنه. می گفت دوری از پسر و شوهرش خیلی سخت بود. ولی الان شوهرش هم توی فرودگاه دبی کار می کنه. می گفت وضعمون بهتر شده. ولی هنوز هم نمی تونیم زیاد به هم نزدیک بشیم. آخه از وقتی که عربها چادرهای توی بیابونشون رو ترک کردن و به ساختمون سازی دست زدن، دوست ندارن که توالت شوراشون با همبرگر پزهاشون برخورد داشته باشن. واسه همین این طفلکی ها درسته با همدیگه صد متر بیشتر فاصله ندارن ولی مجبورن وانمود کنن که همدیگه رو نمی شناسن تا کارت بهداشتشون هر ماهه تمدید بشه.می گفت وقتی پسرمون دکتر بشه دیگه راحت می شیم. خودش کارت بهداشتمون رو امضا می کنه. می گفت یه کم نگران وضع سیاسیه ایرانه. از من پرسید به نظر من ایران محاصره اقتصادی می شه؟
گفتم چه اهمیت داره؟ شما که اینجایین و بچه تون هم که توی هند؟ گفت اهمیت داره. آخه شوهر خانوم هندیه که یه آقای فلیپینیه گفته که شایع شده اگه بلایی سر ایران بیاد همه کارکنان ایرانی باید فرم های سری "ب" رو پر کنن که توش اسم و شغل همسر ذکر شده و اگه بفهمن که زن یه همبرگر پز توی توالت کار می کنه یکیشون باید استعفا بده.
بهش گفتم من از سیاست خیلی سرم نمی شه ولی از همه سیاستمدارایی که بشناسم می پرسم و برات نامه می دم.

همیشه ماجرا یه چیزی شبیه به اینه. یکی کار می کنه، یکی درس می خونه، یکی هم از بقیه دوره. مثلاً یه خانواده رو می شناسم که پسر خانواده تو آمریکا درس می خونه. با بدبختی یه ویزا گرفته که فقط یه بار می شه باهاش رفت توی آمریکا. اگه بیاد بیرون می ترسه دیگه بهش ویزا ندن. باباش توی کانادا منتظر اینه که بهش ویزا بدن، که انگار نمی خوان بدن. مادرش هم تو ایرانه مواظب کسب و کار خانواده اس. پد و پسر در سه سال گذشته یه بار همدیگه رو توی سالن ترانزیت فرودگاه نیویورک یا یه شهر دیگه دیدن. پلیس مهاجرت لطف کرد و تا پرواز بعدی حضور پدر رو نادیده گرفت. واسه همین پدر و پسراز پشت شیشه دوجداره سالن ترانزیت یه سه ساعتی همدیگه رو دیدن. بعد از اونبار دیگه این کلک نگرفت.

از این دورتراش هم می شناسم. یه خانواده ای رو می شناسم که زن توی قطر کار می کنه و شوهرش توی ایران درس می خونه. هنوز کلی باید با این وضع ادامه بدن تا بتونن باهم باشن. پسر نازنینی دارن که اسمش آریو ست.آریو عاشق اینه که مامانش براش کتاب بخونه و باباش هم وسط داستان مسخره بازی دربیاره، شوخی های بی نمک بکنه و هر سه نفر با هم ریسه برن از خنده. سه تایی با هم فیلم ببینن و چس فیل بخورن. هیچ کاری نکن و فقط باهم بشین و حرف بزنن. آریو الان باید پنج شیش سالی می داشت. ولی پدر مادرش هنوز فرصت و پول و آرامش و سرزمینی که بتونن اونو توش بدنیا بیارن پیدا نکردن.

کی دوباره این سه نفر یه سقف خراب نشدنی بالای سرشون پیدا می کنن؟ کی دوباره می تونن همدیگه رو لمس کنن؟ کی به خونه شون می رسن؟

دوشنبه، شهریور ۱۳

هاگوارتز

بعد از یه هفته بالاخره روحم که توی فرودگاه تهران جا مونده بود لنگون لنگون با پای تاولی بهم رسید که با هم بریم و مدرسه هری پاتر رو ببینیم. آخه گذشته از اینکه روحها به سرعت جت ها نمی تونن پرواز کنن، تازگی ها حوالی مملکت ملکه که بخوای بری باید همه آداب و ادواتت رو از ماتیک و خمیر دندون و لپ تاپ و شیشه شیر بچه و ضمیر نا خودآگاه فرویدی و ناخن گیرو کرم موبرو وجدان بیدار و بطری مایعات و شرف و نوستالژی فمینیستی رو تحویل بار بدی و لخت و پتی روونه کابین هواپیما بشی.
روحها اینطوری نیستن. به این سادگی چک این نمی شن. جایی که هستن می مونن. خیلی ها دلیل سرگردونیشون رو نمی فهمن. بهش می گن جت لگ!
مدرسه هری پاتر اینا خیلی کوچیک تر از توی فیلمش بود، که البته اونم کوچیک تر از توی کتابش بود، که اونم کوچیکتر از چیزی بود که باید بوده باشه. پله هاش هم اتو ماتیک نبود. هری و بر و بچه ها هم که نبودن. در مجموع یه کلبه خرابه بود تحفه درویش. فقط بارون می اومد جرجر. به قول دوپونت و دوپونط از اونم بالاتر، بارون می اومد. همین پیش پای بلاگر شورتم رو توی زیر زمین با دستگاه سانتریفوژ خشک کردم. از این گیجی ویجی هنوز کامل و وافر خلاص نشدم که سرماخوردم. این خیابونها هم که به حالت طبیعی بر نمی گردن. همش موقع رد شدن از خیابون جهت مخالف رو نیگاه می کنم. مایه خجالت و شرمساری. صد بار هم تا حالا از دیدن یه ماشینی که بی راننده داره راه می ره شوکه شدم. آدم باکلاساشون هم فنجون چایی رو با دو انگشت می گیرن، انگار دارن آب طلا می خورن. بعد یه عمر چایی خوری باید ماگ چایی رو یواشکی هورت بکشم که چپ چپ نیگاهم نکنن که آخی ... طفلکی از رعیتهای محموده ... نمی دونه چایی رو چطوری باید خورد.
با اینکه توی این دنیای آیینه ای همه چیز برام راستش چپه و چپش راست، ولی خیالم راحت تره. خیالم راحته که کسی نمی تونه برام پیغام بذاره که: "به امام فحش می دی؟ من آدرس خونه ات رو بلدم، گربه ات فردا حامله اس!"

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰

ما ملتی هستیم که نامه های بلند می نویسیم و توی سوراخ پوپ می کنیم

چند وقت پیش یه خارجیه می خواست بیاد ایران. این ماجرا مال وقتیه که هنوز ممالک خارجه اینقدر با ما بد نبودن. محمود سپوریشو می کرد و کاری به کار سیاست نداشت. خلاصه اون خارجیه با یه واسطه ای آدرس ای میل منو گرفته بود که درباره ایران ازم سئوال کنه. من دوباره هول برم داشته بود. خدایا درباره حجاب چی باید بگم. درباره نیروی انتظامی چی بگم. درباره غذا چی بگم. درباره خدیدن توی مکانهای عمومی چی بگم. درباره دست دادن زن با مرد چی بگم. خلاصه از بدبختی عزا گرفته بودم.
وقتی ای میلش رو گرفتم خیلی خوشحال شدم. اون فقط یه سئوال داشت. خیلی واضح و بی دردسر. ازم پرسیده بود که شما از اون ملتهایی هستین که توی سوراخ پوپ می کنین یا اینکه توالت دارین؟
بعد از اینکه از شوک در اومدم از بکاربردن کلمه سوراخ یه هوا بهم برخورد. پیش خودم صد تا فحش دادم و گفتم من اگه تو رو خیط نکنم آدم نیستم. خلاصه توی هزار تا کتاب ایران باستان و تاریخ باستان گشتم و هر چی اختراع و اکتشاف به نام ایران بود از اختراع داس و کاشتن گندم توسط جمشید و الکل و ذره بین و کاندوم و سرویس بهداشتی فرنگی و وان حموم تا کیک زرد محمود هسته رو دو شب آزگار لیست کردم. بعدش هم خوب نشستم فکر کردم و هر چی ممکن بود طرف جواب بده برای خودم تجزیه تحلیل کردم و قبل از اینکه یارو فرصت جواب دادن بهم پیدا کنه، هر حرفی که ممکن بود بهم بزنه پیشا پیش جوابیه نوشتم یه هفده هجده صفحه ای نامه نوشتم و ضمیمه اش هم اسم چند تا کتاب خفن تاریخی و جنگایی که ما بلا نسبت دهن این کافرای چشم چپ رو سرویسیده بودیم ذکر کردم. ولی قبل از فرستادن نامه فکر کردم که اگه یارو ازم بپرسه که علیرغم این همه پیشرفت عجیب غریب که کردین پس چرا هنوز توی سوراخ می رینین چی باید جواب بدم.
اینجوری شد که نامه اول رو انداختم دور و توی یه نامه در یک کلمه جواب دادم سوراخ! ولی انگار اون نامه یه جورایی دست آدمهای ناباب افتاده.حالا نکته عبرت آموز این داستان اینجاست که اگه از روی خامی یه همچین نامه ای نوشتین حتماً قبل از انداختن توی سطل آشغال پاره اش کنین. چون هیچ حسابی نداره ده سال دیگه که ممد آقا سپور محله که رئیس جمهور شد من باب دختر بازی اونو برای سکرتر رئیس جمهور امریکا پست نکنه.

یکشنبه، بهمن ۲۳

نصیحت

اصلاً فکر نکنی که با یه پر نصیحتی که از من می شنوی از شانت کسر می شه یا نعوذبلا من خیالات خود گنده بینی به سرم زده، نه! آخه هر بچه ای که جخت از شاش و قنداق در اومده می فهمه که امتی که به همون شدت که برای فوتبال گلو پاره می کنه برای عزاداری کوون پاره می کنه، امت نیست. حالا هی این بازی کهنه رو هم که سرشون دربیار و هرهر به کوون بهشون بخند. یه بار عید رو بنداز رو رمضون، یه بارعاشورا رو روی ولنتاین یه بار چهار شنبه سوری رو بنداز روی جام جهانی. یه بار هم وفات و میلاد یه نفر رو بنداز یه روز! امسال هم که اخر نمک رو ریختی. فکر کردی 22 بهمن بیافته رو عاشورا چی می شه. هیچی! هنره که بکاررت موسیقایی پرده های گوش من برداشته شه؟ از یه گوش روضه حضرت عباس بشنووم از یه گوش ایران ایران رگبار مسلسلها؟ اینها همه به درک. اصلاً سال بعد عاشورا و عید قربان و سال عام الفیل و روویت هلال ماه و شب ضربت خوردن و سیزده به در رو بنداز رو هم. یه نیزه هم بده دست یکی محکم فرو کنه تو گوش من. خوب.ولی آخه دیگه انرژی هسته ای از این شوخی های تقویمی نیست که من اعصابم خورد بشه تو هرهر بخندی. این دانشمندای روضه خون یه سماور شکسته به اسم راکتور سر هم میکنن. که به درک خبر مرگشون بکن. چشم همه راننده آژانس های بین الممه ای کور. ولی اگه یه دفعه یکی از روضه خونهای دانشمند سر شیفتش بخواد به مستحبات طهارت مقعدش برسه، اونوقت سر جمع همه امت غیور-قیمه خور-قرتی-قزمیت عین جوجه های ساندویچی بریوون و برشته می شن ها. حالا من و تو این امت شهید پرور-شپشوی-شرت شلخته-شاشو نمی فهمیم چه درد و مرضایی از انرژی هسته آمیز صلحی به سرمون می آد. اون بدبختا که حنجره شون عین کون عزادارای حسینی چهار قاچ شد از بس گفتن که این انرژی چه صلح آمیزش، چه ناب محمدی اش جز کوفت و خنازیر و پیسی و بدبختی چیزی براتون نداره. والا اون که ما با چشم خودمون دیدیم یه بچه آقا دریانی، سوپری سر کوچه بود که یه هسته صلح آمیز هلو رو اشتباهی قورت داد، تا زباله هاش رو دفع کرد یه محله از فریادهایی که از توالتشون می آومد آسایش نداشتن. آخرش هم گفتن بخاطر همین موضوع پاسپورتشون تو دبی مهر قرمز سفارت امریکا خورد. مسخره ات نیستیم که مدام سلیقه عوض کنی. یه بار قوم عاد و ثمود رو که که کوون هم گذاشتن همه رو می کشی، یه بار امریکا رو که نصف اونها هم کوون هم نمی ذارن ویزاشو اینقدر مشکل می دی.
حالا وقت هم ندارم مجبورم یه سری چیزا رو زیاد توضیح ندم، همینطوری لیستی بگم. هی پشت سر هم طوفان و سیل و کاترینا نفرست. هواپیماها رو انگولک نکن. اگه کردی، رو خونه های مسکونی نکن.تو روده نهنگ هم پینوکیو نباید از دستت آسایش داشته باشه؟ یه پیغمبر باید بفرستی سراغش؟ اون اسپری زیر بغل من هم تموم شد، این سولاخ لایه اوزون رو دیگه ببند. به مامان پیغمبرات به چشم خوار مادری نگاه کن. یه عقلی به بوش بده بالاخره یه فکری حسابی بکنه. سائقه برای چی ساختی؟ یکی بزن به تلویزیون ایران. استارت ماشین من رو صبحها خراب نکن. سرعت اینترنت دانشگاه رو زیاد کن. لطفاً کمتر قطعش کن.این پی های معنی دار رو از 0.05 دور کن. مریضا رو یا شفا بده با بکش یا خدمات بیمه تامین اجتماعی رو مرتب منظم کن.پیغمبر چشم و دل پاک انتخاب کن. اگه نکردی، کاریکاتورهای موهن رو یه کم بانمک تر کن. این وبلاگ منو از فیلتر در بیار.
نمی دونم چه اصراری داری اسم نصیحتهای منو بذاری دعا. خوبه اینها رو به عربی بگم اصلاً یه کلمه اش رو هم نفهمی؟ خوبه به حالت گریه ذاری، نصف شبی با عر و تیز و خود زنی با یه شمع بیام از خواب بیدارت کنم اینها رو در گوشت داد بزنم؟ خوبه مجبورت کنم روزی هفده رکت تکراری رو با مراسم دلا راست شدن گوش کنی؟ خوبه گوزم رو یه روز نگه دارم و از دل درد بمیرم که ستون دینت خراب نشه؟ خوبه یه لنگ سفید ندوخته بپیچم به خودم بعد لخت و پتی با شمبول آوویزون هفت بار دور خونه ات بچرخم وهارهار کنم؟ خوبه به خودم گشنگی بدم بعد برای اینکه آبروت بره بگم مهمونی دعوت تو بودم؟ خوبه؟
نمی دونم چرا این چیزا رو می پسندی، ولی اگه این خیالت رو راحت می کنه. باشه. بیا ...اینم ...
آمین

شنبه، بهمن ۱

Several dirty demons inside you

من احمدی نژاد صورت نشسته درونت. حرف نفهمم و بی منطق. مثل پنکه سقفی توی هوا با دستام شنا می کنم. زشتم.توی عصر ادبیات و تمدن با گفتن کلمه آخر تجدد، آخر ارتجاعم. اون منم که وقتی که حق باهات نیست قیافه و لهجه منطق به خودم می گیرم و حرص هفتاد ملت رو در می آرم.

من نورتون آنتی ویروس آپدیت درونت. پردردسرو دست پاگیر. هر وقت که نمی خوایی بالام و جلوی همه کسایی که می خوان نزدیکت بشن می گیرم. اینقدر که وقت می گیرم که آپدیت شم، از همه چی و همه کی خبر دارم. تا رنگ شورت. اگه تونستی عاشق کسی بشی که تعداد سوراخهای شورتش رو می دونی می تونی منو آن اینستال کنی. وگرنه قدیمی و بی مصرف و کند، خرت و خرت همه فایلهای روحت رو می گردم و هیچی پیدا نمی کنم.

من خفاش شب پیزوری درونت. مخوف و دیگر آزارم. به وقت نرمی و ملایمت، منم که به هر جنس لطیفی که دور و برت می آد تجاوز می کنم و سر می برم.

من آرش میر اسمائلی درونت. لنگ و پاچه نگزیده، کون و گریبان ندریده قهرمان صیهون کش امت اسلامم. فیگور اخلاق مفعلولیم. وقتی به دخترهایی که بهت ندادن و نکردی، پولهایی که زیر دستت نبوده که بدزدی و ندزدیدی، به گناهایی که عرضه کردنش رو نداشتی و نکردی، می نازی. این منم که حی و حاضر مهمون این مجلسای خودارضایی اخلاقی ام.

من اینترنت اسلامی چسسرعت درونت. همیشه قطع و فس فس مزاج. کم دسترس و نامطمئنم. از رسپی غذاهای هندی تا قطر خالخالهای رو کاندومهای خاردار رو می دونم. ولی به وقت اظهار نظر تخصصی فیلترم.

من علی پروین قهر قهروی درونت. یه تپه نریده به شهر نگذاشتم و وقتی بهم اعتراض می کنن، قهر می کنم و قال رو می کنم.

من نیروی انتظامی علیل درونت. به وقت ضرورت لباس سفید تنم می کنم که تو برف دیده نشم.

من فیلم سینمایی شرحه شرحه درونت. همه صحنه های شیرنم سانسور شده. وقتی هر چی فکر می کنی خاطره شرینی از زندگیت یادت نمی آد، منم که با هیکل آش و لاش جلوی چشمت می آم.


من میمون بی مغز درونت. وقت عمل جز غر زدن کاری نمی کنم!