آدرس میمون بی مغز

brainless.monkey@gmail.com

سه‌شنبه، فروردین ۷

حکایت جنگ ترموپیل با سی صد و اندی سرباز سینه بلور اسپارت

به دل ایزد مکان ما افتاد که در قریه آتن چلو کباب و دوغی بزنیم. آدم فرستادیم و دستور فرمودیم شاه آن قریه زمین مناسبی در نظر گیرد، شخصاً آب جارو کند، در رکاب بایستد تا جلوس کنیم. خبری از سفیرمان نشد. گمان ایزدی مان به بد نرفت. گفتیم در بین راه سرش به خاک بازی گرم شده، پدر سوخته. پی گیر شدیم، گفتند شاه اسپارتی تخم جن پیغامگیرتان را به چاه انداخته. باور نکردیم. درخانه شال و کلاهمان کردند بردند به سالن تاریک؛ عکس مرد پستان برهنه ای را نشانمان دادند که لگد زد به دل سیاه بوگندویی که گونی به خود پیچیده بود و در قعر چاه سیاه پرتابش کرد.
گفتیم این شاه اسپارت است؟
گفتند بلی.
گفتم زیر شورت غلوین غلاین چرا شومبولش بیرون زده.
گفتند از اینجا اینطور به نظر می آید.
گفتیم آن سیاه برزنگی سروش ما بود؟
گفتند بلی.
گفتیم سکه سکه حلبی که خرج این آفتابه لگن کردید پس بگیرید، شاه پارس بسغتبال باز ان-بی-ای که به قراول نمی فرستد با آن اکسنت داغان.
گفتند هوا تاریک بوده، تیره افتاده.
گفتیم این سینه شاه جنگاور اسپارت یه لاخ پشم هم ندارد؟
گفتند با تیغ ثلاثه جی-3-پاور می زنند و چرب می کنند که بهوت زنان بجنباند.
گفتیم پیگیری کنید ببینید این شاه پستان بلور جفتک پران و آن قحبه گیس طلایی سنباده خورده کنارش کیست و از کجا آمده اند. رفتند پرس و جو کردند و با طوماری باز آمدند. گفتند نامش لئونیداس است و از کودکی در بیابان کون گرگ می گذاشته. حالا سر تنگه ترموپیل کمین سپاه پارسیان ایستاده است.
فرمودیم خوب شد گفتید پیل. چند پیل با خود بیاورید در آتن کباب فیله خودمان را می خوریم. بار و بندیلتان را ببندید چند سربازهم بیاورید. کس نخارد پشت من ... . نشد کسی چز این لشکر چند ملیونی برای ما سفره ای پهن کنذ دلمان خوش باشد ایزد آسیای صغیریم.
تشریف ایزدی خود را به تنگه ترموپیل بردیم. سر راه چند کشتی فرستادند، میل به مذاکره نداشتیم، غرقشان کردیم. بعد در تنگه وامانده هم هزار یونانی و اسپارتی را کشتیم. به آتن رسیدیم. بساط کباب به راه انداختیم. گفتند قبله عالم به سلامت، پیلها نمی پزند. فرمودیم آن چیست بالای کوه گفتند قصر آکروپلیس. گفتیم بسوزانید بلکم این پیله کباب مغز-پخ شود که دلمان ضعف رفت از گشنگی. کبابمان را خوردیم و بازگشتیم.
چندی بعد گفتند زاک اشنایدر و پرانک میلر از تلخکان مغرب زمین آمده اند سفر ایزدی شما را هجو کرده اند، اذن شرفیابی می خواهند. گفتیم بعد از خواب قیلوله.
باز شال و کلاهمان کردند بردند به اتاق تاریک و ذل زدیم به صفحه سفید.
شروع ماجرا در شرینی خواب و تلخی بیداری بودیم، درست ذهن ایزدیمان نفهمید که چطور شد. چشم که باز کردیم دیدیم باز همان سینه بلورها با یک سیخ و در قابلمه افتاده اند به جان چند تا سیاه سوخته مادر مرده. عین گوشت قربانی می کشتند و کوت می کردند.
گفتیم این تلخکان تا به حال به همسرانشان در شغل منزل کمک نکرده اند که نمی دانند گوشت ذبیح بی جان راهم نمی توان اینطور کند و انداخت یک ور؟ چندشمان شد. گفتند خورشید جهان به سلامت، اینان مردان شمایند که یونانیان و اسپارت چون علف هرز درو می کنند.
فرمودیم غلط کردند پستان عریان سرباز ما را با نور انداخته اند روی پرده.
الساعه اطاعت کردند. به فرمان ما دو به دو شورت ها عوض کردند! اسپارت ها، پارسی شدند، پارسی ها اسپارتی. گفتند خدایگان به سلامت تصویر درستی از نبرد به پرده نمی ماند.
گفتیم به درک. شومبول و پستان سرباز سپاه ایزد مکان را غریبه نبیند کافی ایست.
قدری دیگر از پرده خوانی را دیدیم، رسید به تصویر ما. بد براشفتیم.
گفتیم پدر سوخته ها، سیخ و ثقال لباس رقاصی مادر قحبه اتان را آورده اید به بدن پدر بزک کرده کچلتان میخ کرده اید تا جای ما خیمه شب بازی کند. گفتند غلط کرده اند رحم کنید. مزاح کرده اند. گفتیم بدهید همان تک شاخ رینوسوراس (شاخ به سر دماغ بر وزن گل به سر عروس) توی پرده خوانی خودشان را سی صد بار به نه بدترشان فروکنند تا معنی مزاح بفهمند. تتوی ابروی خواهر پسسان بریده اشان را برای ما مجسما کرده اند؟
گفتند شفقت بفرمایید. اینها کودکی آشفته ای داشته اند. پدر مرحومشان پدوپیل بوده و به شرم-توشه اشان دست درازی می کرده مدام. دکتر پیل و پروید گفته اند از آن بابت دچار عقده خودکم-کون بینی شده اند و مدام به بزرگان خرد و ادب می پرند.
گفتیم ساحت همایونی ما به درک همایونی. گفته اند سی صد سرباز اسپارتی. ما به انگشت مبارک خودمان سی صد مرده به زمین شماردیم، هنوز دو چندان سرباز تب و تسپیان و اسپارت کون برهنه ایستاده بودند و هنوز شمشیر می زدند. اعتماد نکردیم. این هرودوت نمک به حرام را فرستایدم، شمرد گفت بیش از هزار.
مگر چهار عمل اصلی نمی دانید شما دو کره خر؟
جواب آمد خور و خواب و خشم و شهوت؟
از فرط غیظ هزار سال زودتر از بعثت صلواتی فرستادیم تا آرام شویم. هردوت حرام لقمه لب پله نشسته بود پف پیل می لنباند، نیش خند می زد و تقریر می کرد. چشم غره ای رفتیم که خودش را خیس کرد. نهیب زدیم حرام لقمه، از پف پیل گرفته تا غاروره پشه از مملکت پارسی می خوری و به پرده خوانی پفیوزان نیش خند می زنی. رو کردیم به جلاد که گردنش فی المجلس بزنند، بوی شاش یونانی به مشاممان آمد. فهمیدیم خودش را خیس کرده. از نجس شدن شمشیر سربازمان حذر کردیم.
کمی آرام که شدیم پرسیدم تخم حرامها آن ضعیفه که سخنرانی حقوق بشر و آزادی زنان کرد کجا پنهانش کردید؟ همه آتن از سر به ته گشتیم نبود. امر کردیم ملکه را بیاورند. کلفت بچه ای را آورند سینه ریز و کون گنده. عین بقیه زنان یونانی. الکن! عین بقیه زنان یونانی. سیصد رحمت به مجری های آی-آر-آی-بی! گفتند دخترک قرارداد داشته برای آکتوری در کار بعدی به ینگه دنیا رفته.
پوف همایونی کردیم. فرمودیم پرده تلخکان را زیر بغلشان بگذارند. کونشان بگذارند تا عقده کم-کون-بینی اشان حل شود، ردشان کنند به دهاتشان.

یکشنبه، فروردین ۵

حول حالشان الی احسن الحال

قسم به ترک های لب آنجلینا جولی که اگه احمدی نژاد به ذوق هواپیما سواری و کش رفتن کارد-چنگال پلاستیکی از کلفتهای هوایی، لیف و قطیفه اش رو به قصد شورای امنیت نبسته، دید زدن چاک پسسون خبرنگارای سی-ان-ان روهوس کرده. وگرنه ایشون حرف نگفته و تپه نریده تو مجامع بین المللی نذاشتن. تا اونجا که دعای فرج آقا که از اون دعا محکمتر نباشه هم تو جمع هفتاد و دو ملت خونده و جمعی از مترجم های یو -ان هنوز درگیر ترجمه اش هستن. گفتن بیا غصه ویزا رو هم نخور. پیشا پیش فتق بندهاشون رو بستن و عینک آفتابی هاشون رو هم زدن که با حضور سبز آقا در جلسه کذا نه از زور خنده غر بشن نه از زور نور فشانی کور. والا چرا ویزای من رو تسریع نمی کنن؟ من که غرغر می کنم براشون (پیشو هم نشدیم که طره هاتمون اسم داشته باشه بگیم من که میو میو می کنم برات).
قسمت می دم که حال محمود خله و شورای امنیت و ترک های لب همه رو یه هوا بهتر کن!

قسم به چیز سنگی آقام کوروش کبیر که حقوق بشر از اون قدیمی تر نباشه، "در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما". وگرنه از دست من اگه برای حقوق بشر و زن و میمونا و زندانی های سیاسی و جنگ ایران و یونان یا امریکا کاری بر بیاد، چیزی نیست جز نوشتن چند تا متن الکن که دوستان و نزدیکان توی نظردونش شلوار هم رو بکنن و پهن کنن روی بند که خشک بشه.
قسمت می دم که دست به قلم میمون بی مغز رو سلیس کن!
قسم به نون و نمکی که باهم نخوردیم، فیلم و عکس و کتاب باد هواست. حالا تو نگو یه فیلم دیدی سیصد تا اسپارتان کون نشور کون یه ملیون سپاه خشایارشا گذاشتن، بگو به چشم خودت دیدی یه گله چماقدار عورت-کلفت ریختن و دانشجوها رو از پنچره پرت کردن تو پیاده رو برای هواخوری. حالا چماقدارنه گلوله نمک، اصلا یه ده نمک. اگه فیلم ساخت و اسپارت های کون نشورش براش سوت و کف زدن، نباید بمب سرگینی و کمپوت هزار جزیره راه انداخت؟ نه! الهی ... ما که فرزندان ایرانیم، گلهای خندانیم. ما شاهد تولد یه خشتکباف ولدالزنای جدید می شیم.
قسمت می دم نگذاری چماقدار ولدالزنا غیر از چماق چیز دیگه ای به دست بگیره!

قسم به سر بچه بی بابای آنا نیکول اسمیت که قحبه بد ادا از اون معروفتر به کره خاکی نباشه، غیرت به جاش باید بجنبه. والا وقتی فیلم کون دریدن زهرا عورت-پرس رو هفتاد و دوملیون ایرانی مهاجر و معامد و معاند و مقیم دیدن و حظش رو برده نبرده به دیگران پاسش دادن، انکار و افشا و امضا و انشا و اقرار و فرار فایده نداره. حتی شعر و سایت و موسیقی و کلیپ و زلف و پشم به باد دان هم کاری از پیش نمی بره. عین اسم خلیج فارس. عین فیلم سی صد. عین حقوق زنا و بچه ها و میمونا. عین انتخاب رئیس جمهوری. عین وضع ترافیک تهران. عین اون فیلمی که سیا سوخته حشری بی-بی-سی از تهران ساخته. عین افشا کردن عادات مجامعت و مقاربت و خروس دوانی ممد-حرا. عین 16 ساله های هسته ساز. عین همه چی مون که به همه چی باید بیاد.
قسمت می دم به همه ما دوراندیشی هدیه کنی!

قسم به سیب سبز و بستنی قهوه که خوراکی از اون لذیذتر نباشه، "خاک دشتت بهتر از زر است". والابرای یه مشت خاک وطن و نوستالژی زنانه و حافظ و عبید عزیز و پاسارگاد غرق شده و دلتنگی خودنمایانه و توالت ایرانی و نون بربری و توت فرنگی هایی که هر کدوم یه پارچ آب شیرین دارن، اگه پابندت نمی شدم، حتما بخاطر پارسی که از اون زبون شیرین تر نباشه تا ابد به پات می موندم. قسمت می دم که دوباره پارسیان رو به سرزمین پارس خوشبخت کن!

پنجشنبه، اسفند ۱۷

لباسی از آتش

... مده آ لباسی از آتش دوخت، برازنده تن خیانتکاران...
مسخ-اوید

بدرود ای رویای شیرین شب پر ستاره
که چشم به دنیای روز می گشایم
بی لحظه ای گریز می اندیشم
چه حیف، چه حیف از رویا به کابوس گریختم
چشم به دنیای روز می گشایم و لباس درد به تن می کنم
لباسی از آتش
و چه برازنده است این لباس به تن ما
که اندیشیدن و دیدن بس خیانت است دردنیای کوران