خونم بريخت وز غم عشقم خلاص داد منت پذير غمزه خنجر گذارمت
حافظ
آدم بعد از چند روز تشنگی ببينه که بچههاش رو سر میبرن. بدنش از سم اسبها له و داغون شده. دستاش از بدن جدا شده. سينهاش شکافته. دندونها شکسته. گلوش دريده. سرش توی بيابون بی آب و علف جدا از بدن افتاده ...
آی کيف میده که آدم جرات عاشق شدن داشته باشه
۱ نظر:
ميگم اينو من نديده بودم با يک سري ديگه ، رمز و رازي در کار است ، خيلي هم ديره بخوام نظر بدم
ارسال یک نظر