آدرس میمون بی مغز

brainless.monkey@gmail.com

چهارشنبه، اسفند ۹

بابل

و همه مردمان زمین (نوادگان نوح) جملگی به یک زبان سخن می راندند. پس همپرسگی کردند، بنای ساخت شهری، برجی را نهادند، که تا بارگاه او، تا بهشت او بگسترد. تا مردمان، به بهشت راه یابند باز. و او، یهوه، به شهر نظر کرد، آمیختن بد با خوب، سیاه و سفید، زرد و سرخ را نپسندید. پس زبان مردمان بر مردمان گنگ ساخت. پس شهری ساخته نشد. پس کس با کس سخن نگفت. پس برجی ساخته نشد. پس مردمان به پهنای زمین پراکنده شدند.

کتاب پیدایش-عهد عتیق


دنیا با اون زمانی که یه شاه و ملکه اش پشت پنجره قصرشون بای بای می کردن و مردم براشون گلو پاره می کردن یه کم فرق کرده. اون زمان ما با شیرهایی که با شاش قلمروشون رو تعیین می کردن یکی دو ملیون سال-نسل داروینی بیشتر فاصله نداشتیم. برای مرزهایی که با شاش یا یه خط قرمز توی نقشه یا دیوار چین مشخص می شن می شه شکم درید. می شه با گلوی دریده افتاد روی زمین و خر خر کرد و تا مردن خون چکوند. برای اکانت اورکات چی؟ می شه آدم کشت؟ برای شعر حافظ چی؟ برای سمفونی پنج بتهوفن چی؟ کسایی که از شکسپیر خوششون می آد و نمی آد با هم یه مرز نمی سازن؟
من نمی گم اونایی که از اورکات و یاهو و اینطور مزخرفات پول در می آرن از سیاستمدارای عورت-مغز خوش نیت تر هستن. اما یه فرقی دارند. فرق اینجاست که فهمیدن در نهایت قلمروهای انسانی خاک سیاه و مرز قرمز نیست. اونها یه جوری فهمیدن که دنیای آخرش چطوری مرز بندی می شه و سعی کردن از بصیرت و آینده بینی شون حداقل سود مادی ببرند. عقب افتاده هایی مثل بوش و احمدی نژاد و کوندلیزا رایس و دیک چینی و لاریجانی و بن لادن دست به آلت های نرینه نکره شون، از خط و مرز کشی دنیا دل نمی کنن. با آشوب و جنگ می خوان به اضطرابشون نسبت به تغییرات جدید غلبه کنن.
ولی تفسیر واقعیت دنیا به شدت تحت تاثیر تراژدی نقطه نظرهاست. مغز آدم دوپا خلاق تر از اونه که در توافق کامل با یه روح واحد به اسم بشریت قرار بگیره. اختلاف ها اجتناب ناپذیره. غلط و درستی وجود نداره. این که ما کدوم رو می پسندیم، به مزاج نرم و نازک یا گرگدنی مون بستگی داره. می تونیم با پتک یا گلوله یا بمب اتم مغز هم نوع مخالفمون را آش و لاش کنیم و در حالیکه روده های رفیق عزیزمون روی پاهامون ریخته عربده بکشیم: حقوق بشر ... یا ... کنار موکت قرمز اسکار وایستیم و رنگ سجاف خشتک نیکل کیدمن و لمبرهای دنبه ای جنیفر هادسن رو تحسین کنیم. یکی اسمش می شه غیور وطن پرست و اون یکی بی غیرت وطن فروش. یا به عبارتی یکی متمدن و اون یکی تروریست. در آخر امید به زندگی همه خلق خدا در بی نهایت به صفر می رسه. فقط علت تلفات متفاوت می شه. می شه توی جنبش دانشجویی دانشگاه جوری از پنجره بیرون پرتت کنن که از سنگ فرش خیابون نشه حتی با کاردک جدات کرد. می شه از بمب های انتحاری توی یه زیارتگاه بمیری. می شه توی جنگ با ناوهای هواپیما بر آمریکایی از ترس تو ادرارت غرق بشی و بمیری. می شه تو صندوق خونه منزلت بشینی و منتظر سربازهای آمریکایی بشی تا اول بهت تجاوز کنن بعد بکشنت. می شه هم به سیاست های ناز احمدی نژاد اعتراض کنی و با جراثقال از گردن باهات یو یو بازی کنن.
انشای روشن فکری بنویسی توی وبلاگ بذاری. یا کانال تلویزیونی روشنگری سیاسی بزنی و اسمش رو بذاری آریا فرج. در هر حال در بهترین شرایط دگر فهمانی، حداکثر به اندازه برد موثر یه نارنجک دستی می تونی حرفت رو به اطرافیانت بفهمونی. تازه اگه از بین همه این کارها به سختی وجدانت رو راضی کنی که یکی بهتر از بقیه اس و بهش عمل کنی سئوالهای آزار دهنده دست از سرت بر نمی داره. عین چهار جوابی های کنکور که برای جوابش باید هوش و گرامر فارسی و وجدان بیدار و ضمیر ناخودآگاه و آب میان بافتی و ذهن خسته ات رو بکار بگیری تا نکات انحرافی اش به اشتباه نندازدت :
آمریکا ناوش رو خزونده از اون ور دنیا آورده که به ممکلتت، به خواهرت، به مادرت، به ناموست تجاوز کنه و تو می خوای ساکت بشینی؟ می شه این جمله رو یه طور دیگه هم پرسید: آیا تمایل دارید برای کیک زرد و واکسن ایدز و هاله نور احمدی نژاد اول سوراخ مقعدتون را با کارد سنگری تا پس گردنتون گسترش بدهند و بعد بمب دست ساز به لای پایتان ببندند و به هفتاد و سه تکه منفجرتان کنند؟ تراژدی نقطه نظرها ... ببخشید استاد ممکنه امتحان رو تستی بگیرید؟
ولی من سئوالی رو بی جواب نمی ذارم. همه رو هم تشریحی جواب می دم. فقط قبلش به من بگین کسی که جوابا رو می خونه به چه زبونی حرف می زنه.
من دوست دارم بی وطن باشم ولی یه سری هم زبون داشته باشم. نمی گم حاضرم براشون بمیرم. می گم حاضرم با تک تک هم زبونام حرف بزنم، زندگی کنم. برج بسازیم تا خود بهشت. با هم می شینیم و تک تک سئوالها رو جواب می دیم، فقط وفقط اگه ما هم زبونا بتونیم همدیگه رو پیدا کنیم.

شنبه، بهمن ۲۸

شورش بی دلیل عورت پریشان به روایت هجونامه ملی

دو تا ساواکی سیبلیوی پدر سوخته هنوز کامل از درز در توی اتاق نسریده بودن که مستشار چش آبی جختی رسید و با لهجه گل و گشاد آمریکایی اش گفت:
براتون متاسفم آقای اعلیحضرب ... مردهای شما همین الان ننه شون سپوخیده اس.
شاه یه باد کوچولو از ترس ازش در رفت و از سوراخ کلید دید:
ساواکی سیبیلوی اولی به دومی نگاه کرد. دومی به اولی. اولی گفت: دستها بالا خرابکار. حاج آقا طمانینه سرش رو از روی دستگاه چاپ بلند کرد. یه نگاه به اولی کرد. طفلک ذوب شد. دومی پی پی کرد تو شلوارش. هنوز دومی فرصت نکرده بود که طهارت درست و حسابی بگیره که با سرعت خارج العاده ای حاج آقا با یه دست سه هزار نسخه اعلامیه آقا رو با یه دست برداشت و اون یکی دستش رو عین پلیکان شل برد بالا و پرید هوا همونطوری که توی هوا معلق وایستاده بود یه لگد گذاشت زیر چونه دومی. تا اولی بخواد از حالت ذوب بیرون بیاد از پنجره پرید بیرون و ته یه کوچه بن بست در آبی آهنی یه خونه با نمای آجری رو زد و یه دختر لپ گلگلی، چادر قرمزی هنوز در رو باز نکرده بود که حاج آقا خودشو و اعلامیه هاش رو توی خونه و دل و خود خانوم تپوند.

قُم-تریکس
قسمت اول: همراهان عورتپریش
همون روزی که ریختن و حاج آقا رو از روی منبر پیاده اش کردن و بردن ساواک، کامبیز از فرط بی خیالی و مقعدفراخی گوشه مسجد مست و لایعقل افتاده بود. حاج آقا به وقت دستگیری فریاد زد:
حق مسلمم توی دهن مادرتون، ساواکی های مفعول مادر به خلاف!
این فریاد حاج آقا بود یا یه جور جهش ژنتیکی خود به خود، معلوم نیست ولی کامبیز-غفلت از خواب پرید. موهای ژل زده دمب اسبی اش کوتاه و چرب شد. روی صورتش پشم سیاه زبر سبز شد. ابروهاش پرپشت شد و به هم گره خورد. روی پیشونیش جای کبره مهر زد بیرون. پیرهن جیوردانوی ابریشمش از شلوارش بیرون زد، چروک شد و به تترون سفید با یه داغ عرق زرد زیر بغل تبدیل شد. منطقش به فنا رفت و کلاً نای خندیدن را تا آخر عمر از دست داد. حاج آقا نگاهی به او انداخت و گفت: تبارک الله ...دختر لپ گلگلی، چادر-قرمزی که البته به اقتضای زیبایی-ناشناسی تصویری مشکی سرش کرده بود، با یه آه عاشقانه-فارشی خودش رو نزدیک کامبیز-غفلت که حالا همه محمد قاسم صداش می زدن، رسوند و با یه نگاه ذوب کننده خداپسندانه گفت: فهو واحدهٌ.
حاج آقا مرد مقاومی بود. هرچی دو تا ساواکی پدر سوخته به کف پاش کابل زدن وشیشه نوشابه به نه بدترش فرو کردن نگفت که نگفت اعلامیه های آقا رو کجا فرو کرده. باز شانس آوردیم که اون موقع نوشابه خانواده اختراع نشده بود والا معلوم نبود حال و روز امروزمون چی بود. خلاصه اش رو بگم که نه تنها حاج آقا در برابر هیچ کدوم از این شکنجه ها تسلیم نشد، بلکم یه جورایی تبدیل به تفریحش شده بود تا جایی که هر شب بعد ازچند جعبه پپسی و کانادا و کوکاکولا تازه شب توی سلول با نشستنگاه دریده دست ارضاء به سر هم سلولی های کودک نوازش می کشید و به حجت محکم هدایتشان می کرد.
اعلیحضرت هم هر شب انگشت شستشون رو می مکیدن و به فساد و فحشاء و خودارضایی مرضی مشغول بودن و از مشت محکمی که همون افتتاحیه داستان تو دهنشون خورده بود سرطان خون گرفتن و اینجای داستان بالاخره نتونستن بوی بادروده حاج آقا که از هواکش های ساواک پمپ می شد تو قصرشون تحمل کنن. پس با گریه و زاری از ایران گرخیدن.
در این وضع دختر لپ قرمزی چادر گلی که بیکار نبود. هر شب اعلامیه از لای لنگش در می آورد و پخش می کرد. مردم هم می گرفتن و می خوندن و روشن می شدن. اگه هم روشن نمی شدن حالش رو می بردن. یه روز که دختره لپ قرمزی چادر زری داشت با اسپری رنگ روی دیوار می نوشت لعنت به پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد، چشمش خورد به دوتا ساواکی سیبیلوی پدر سوخته و شاپور بختیار و مستشار آمریکایی و یه عالمه طاغوت و سفیر انگلیس. همگی باهم افتادن دنبالش و توی خیابون حالا دختر بدو اینها بدو! دویدن و دویدن تا اینکه توی کوچه باریک بن بست گیرش آوردن و قبل از اینکه بخواد زنگ یه خونه رو بزنه همگی دورش جمع شدن و بدون اینکه بهش دست بزنن همگی باهم بدترین فحشی که بلند بودن فریاد زدن: کثافت. سفیر انگلیس خودش آلت شکنجه رو گرفت و بدون اینکه دختره چشم بلبلی پیرهن شلی رو لمس کنه حسابی شکنجه کرد تا حدی که یه چکه خون از کنار دماغش شرتی ریخت پایین. دختره هم آخ نگفت فقط زیر لب می گفت: خوشگلا باید برقصن. مستشار آمریکایی که تحت قانون کاپیتلاسیون به خاگینه چپش هم نبود، از عصبانیت اسلحه اش رو در آورد و همه کسایی که اونجا بودن از یه طرف کشت. این آمریکایی ها عورتپریشن دیگه. ولی وقتی اومد دختر شورت گلگلی دماغ عملی رو بکشه یه دفعه کامبیز از بالای دیوار با یه معلق و سه وارو پرید روش. مستشار که آخر هنر های رزمی غربی بود، یه مشت تو آبگاه کامبیز گذاشت و گفت: دیگه وقت مرگته آقای کامبیز کوچولو. کامبیز هم قرمز شد، زور زد و گفت: اسم من آقای کامبیز نیست. من ممد قاسمم! بعد هفت ضربه متوالی و دقیق به آلت و قلب وکراوات خال خال مستشار امریکایی زد و به درک واصلش کرد. بقیه ساواکی ها و مستشارا و طاغوتها و سفیرها رو هم دوباره کشت. بالای سر دختر مو فرفری کون قلقلی اومد و گفت: صدیقه خانوم شما نمیرید ... من شما رو دوست دارم. دختر پشم صورتی چشم عینکی از مردن منصرف شد ولی گفت به عنوان شیر بها باید حاج آقا که عشق قدیمی و افلاطونی و حجت محکمی منه برام پیدا کنی.
ممد قاسم حالا دیگه یه مبارز متعهد و پاکدامن و کثیر الزنای ولد الحرام بود گفت باشه. بعدش بدون اینکه به هم نزدیک بشن یه کم به هم عشق و دوستت دارم و اینجور حرفهای حشری-اسلامی زدن و رفتن پیش سید. سید دیگه تعریف کردن نداره معلومه که چه شکل گهی داشت. ممد قاسم به سید گفت: من اسلحه می خوام، یه عالمه اسلحه. بعد هم جانب خدا سه راهرو از کجا تا کجا اسلحه پاشیده شد جلوشون. سید اونها رو یه هلی کوپتر بی-تو و یه عالمه تفنگ لیزری و گوز ضد اعصاب قم و اعلامیه آقا مجهز کرد و فرستادشون که حمله کنن به ساواک.
***
نوار بهداشتی عورت-بال. تمیز، نرم، آبکش.... نوار بهداشتی عورت-بال در سه مدل با اهرم فرود اضطراری. با آرم آلت نشان استاندارد. نوار بهداشتی عورت-بال را از رئیس سازمان صدا و سیما بخواهید.
***
حاج آقا هنوز روی صندلی بود که ممدقاسم با هلیکوپتر زد شیشه ساواک رو شکست. تیر اندازی می کرد و شرت شرت پوکه و اعلامیه و پشکل از زیرش می ریخت روی زمین. حاج آقا هم صیحه ای کشید و زنجیر دستش رو پاره کرد و گفت: خواهر حجابت رو درست کن تا من بپرم توی هلیکوپتر. حاج آقا و ممد قاسم جفتی یه جست زدن تو هوای و یه بوس سه تایی توی هوا از هم کردن و جفتی فرود آومدن وسط قبرسسون و یه فاتحه خوندن.
ایران ایران رگبار مسلسلهای و ای مجاهد شهید مطهر و خمینی ای امام پخش شد و حاج آقا و ممد قاسم و دختره لپ گلی چادر قرمزی غمگین کنار یه قبر وایستادن و با هم به آمیزش زبانی پرداختن:
- قلب آدم وقتی یه جا راحت می شه که پرنده سفید عشق توش لونه کنه
- عشقی که توی قلب لونه نکنه حتماً یه جایی گشاد تر از قلب پرنده لازم داره
- تو به من عشق کردن رو یاد دادی اما عشق این چیزا که نمی فهمیه
-عشق هرگز بی عشق جایی نمی ره مگه اینکه آرزو قبلاً اونجا عشق کرده باشه
- تو ...من ... شما ... عشق ... دوستت دارم ...
-هرگز... همیشه... زندگی ... استقلال... آزادی .... مرگ ... مرگ بر ... آمریکا ... شوروی...انگلیس ... منافقین ... صدام ... اسرائیل ...

توی این هیری ویری از منم می پرسیدن چه احساسی داری ... می گفتم هیچی!

و اما ...
حاج آقا اول خدمتگذار مردم شد و ننه مردم رو ایزوگام کرد. بعد خدمتگزار مردم شد و زد توی دهن امریکا و شوروی و اسرائیل و جمهوری تازه استقلال یافته باربادوس و برادر صدام و دیگران. بعد رفت دانشگاه سیکل گرفت ریشه سواد رو خشکوند. بعد سپور شد. بعد دکترای افتخاری گرفت. بعد رئیس جمهور شد. بعد بعد هکر شد. بعد صادرات و واردات پسته راه انداخت. بعد مدافع حقوق بشر شد. بعد مدافع حقوق حیوانات شد. بعد استاد دانشگاه شد. بعد رئیس مصلحت نظام شد. بعد چماقدار شد تو سر دانشجوها کوبید. بعد فیلمساز شد. بعد اصلاح طلب شد. بعد فیلم اجتماعی ساخت. بعد گفت خواهر حجابت رو رعایت کن. بعد حق مسلمش رو مالید در همه. بعد سلولهای بنیادی و داروی ایدز اختراع کرد. بعد بعد روضه خوند و همه روگریوند. بعد سرطان معده گرفت. بعد رفت افغانستان ضد انقلاب شد. بعد شفا پیدا کرد. بعد پیغمبر شد. الان هم داره ... خدا می دونه الان تو چه فکریه.

زنیکه عورتگشاد اعلامیه نما شعار داد. بعد وکیل مجلس شد. کمپوت هزار امضا راه انداخت. مربای آلو و سرکه انداخت. روی هر تپه ای بدون دست رید. لباس ملی طراحی کرد. صیغه شد. کلاس گلدوزی و پتینه سازی سفال رفت. هرگز پنیر کسی رو بر نداشت و قورباغه اش رو قورت داد. سالاد یونانی با سس سزار درست کرد. بچه پس انداخت. رمان نوشت. طلاق گرفت. سردرد شدید گرفت. جایزه نوبل برد. مصاحبه کرد. حضانت بچه اش رو گرفت. کتاب رمالی آنتونی رابینز خوند. حقوق زنان سریال هزار راه نرفته ساخت. سردردش با هومیوپاتی درمان شد. ولی هرگز به عشقش خیانت نکرد.

ممد قاسم اولین چمدون پولی که دید دزدید. هنوز هم هر پولی که ببینه می دزده.

ساواکی ها هم که مردن.
آمریکا مشت محکم خورد.
اعلیحضرت هم ... راستی اعلیحضرت چی شدن؟