آدرس میمون بی مغز

brainless.monkey@gmail.com

شنبه، مهر ۸

Reptilian Demands

It is that flat and spectral non−hour, awash in limbic tides, brainstem stirring fitfully, flashing inappropriate reptilian demands for sex, food, sedation, all of the above, and none really an option now.
-Pattern recognition- william Gibson

ما تنهایی رو درک نمی کنیم. آدم تنها رو دعوت می کنیم و معده اش رو پر می کنیم و قبل از رفتن می زنیم روی شونه اش و می گیم " خیلی تنهایی بهت خوش گذشته، تکیده شدی، لپ هات گل انداخته، آخی بهت بد گذشته؟ چشات گود رفته، چاق شدی، لاغر شدی، خوش تیپ شدی، ژولیده شدی ... این یه کمی دلمه است، برای فردا نهارت گرمش کن، این یه کمی لوبیا پلوست، این یه کم کشک بادمجونه، این یه کم سیانوره، شب شام بیا پیش ما ... تنها نمون ... چی می خوری؟... شب اینجا بمون صبح با هم سحری بخوریم"
توی قبیله سرخ پوستها برای اینکه از تنهایی در بیای باید بتونی یه تیر دورتر ازبقیه مردای نابالغ بندازی، از پشت اسبی که چهار نعل می ره پشتک بزنی رو درخت و یه شب کامل آویزن از نیپل توی مهتاب دووم بیاری. توی اسکاتلند باید بابای دختره رو مست کنی ولی خودت بتونی توی لیوان آبجو بشاشی بدون اینکه دورش رو خیس کنی. اسکیمو ها کسی رو که نتونه با یه فوک دریایی مقاربت کنه لایق همسر داری نمی دونن.
ما باید بتونیم شکم همسرمون رو سیر کنیم. نون خانواده رو در بیاریم. ما اولین صحبتهامون رو با همسر آینده مون توی کافی شاپ شروع می کنیم. ما تشکیل خانواده رو از توی کافی شاپ شروع میکنیم که البته توی هیچکدومشون نون سرو نمی شه. وقتی تنها می شیم باید باقی مونده غذای مهمونی ها رو توی فریزر بتپونیم تا گشنه نمونیم. شاید بعد از اینکه قهرمان مذهبی-ملی مون از گشنگی و تشنگی توی صحرای کربلا خودش و خانواده اش رو به کشتن داد، این ترس تاریخی روی ملتمون مونده که نمی تونن اضطراب گشنه-تشنه موندن رو از خودشون دور کنن. شاید شروع آشنایی زوجها توی کافی شاپ یه جور خداحافظی استعاری با خدماتیه که کافی شاپ ها ارائه می دن. وگرنه چرا تو کافی شاپ ها نون سرو نمی کنن؟ مگه نه اینکه هیچ چی بهتر از نون گشنگی رو بر طرف نمی کنه؟
ما تنهایی رو درک نمی کنیم. سعی می کنیم توی نیم ساعت تلفن راه دوری که می کنیم هکش کنیم. عصاره زوجیت رو بکار می بریم. یه کم هم دردی، یه کم احوال پرسی، یه چند تا کلمه که فوری ما رو به صمیمیت برسونه، یه چند تا کلمه درباره دلتنگی، یه چند تا کلمه تو قالب گپ های روزانه، نق های معمول از روزگار، یه خاطره فشرده، چند تا حرف رمانتیک-سکسی ... از هرکدوم به نسبت درست، نه کمتر نه بیشتر. ولی موتیف این سونات باز هم اینه که "غذا چی می خوری؟"
ما تنهایی رو درک نمی کنیم. اگه کوچکترین درکی ازش داشتیم حداقل فرقش رو با گشنگی می فهمیدیم. ما تنهایی رو درک نمی کنیم ... مگه اینکه واقعا تنها بشیم. به تنهایی یه خرگوش تنها توی یه استادیوم صد هزار نفری پر از آدم.

جمعه، شهریور ۳۱

mbc2 movie of the day

من از سوراخ کوچیک توی دیوار که باعث می شه ماتیلدا و لئون از هم جدا بیافتن متنفرم. اگه هیچ جوری نمی شه با تبر یه سوراخ بزرگتری درست کرد که لئون هم ازش رد بشه، من ترجیج می دم این صحنه رو کلاً از فیلم سانسور کنم.
من از اون ویترین بزرگ فرودگاه مهر آباد که دوستای آدم بابای کنان از پله بالا می رن و گم می شن بی زارم. اگه میتونستم از بیخ خرابش می کردم.
من از گیتهای فرودگاه دوبی متنفرم.
یه همچین چیزایی اصلاً نباید ساخته می شدن.
همیشه جلوی تو خجالت می کشم آخر فیلمهای غمگین گریه کنم ولی اگه می ری دوست دارم باهات بیام. جایی که هستی دوست دارم باهات باشم. من از اینکه تنهایی برای مردن لئون گریه کنم متنفرم.

سه‌شنبه، شهریور ۲۸

الف

چه زن شايسته اي:
زور بزن، جيغ بزن، داد بزن، غر بزن، نق بزن ملافه رو مثل خيار گاز بزن،
بزن، بزن، تا يه شاخ شمشاد، يه دسته گل بزاي.
يه تاپاله کچل بزاي.

این دفعه دیگه خود خود احساسه ... این دفعه دیگه کاری کردی کارسسون. حالا دیگه می تونی تا آخر بهش لم بدی و افتخار کنی.

چه نوزاد گلي:
توي اتاق برين، توي پوشکت برين، بيرون اتاق برين، به خودت برين، به بابات برين، به ننه ات برين، روي فرش برين، زير فرش برين، توي شلوارت برين، توي گهواره ات برين. تپه نريده تو کهکشان نذار.

احساس خوبی نداری، گریه ات می آد؟ دیگه ریدن به اندازه اون موقع ها حال نمی ده؟ ولی بازم برین!

چه بچه نازي:
بابا رو بوس کن، مامانو بوس کن، خاله رو بوس کن، خودتو عين کونيا برا بچه بازا لوس کن،
سگ رو بوس کن، عمو رو بوس کن، خرس رو بوس کن، رهبر رو بوس کن، هر کون نشسته اي ديدي خجالت نکش بپر تف تفي و خيس کن،
جمشيد مشايخي رو بوس کن، عمه رو بوس کن، چمران رو بوس کن،عروسک رو بوس کن،واسه اين چرتی که برات گفتم رودرباسي نکن بيا کون من رو بوس کن.

یه روز یکی که نه لپ جمشید مشایخی رو داره و نه لب بچه بازا رو بهت ذل می زنه و می گه ... حالا بتمرگ و هیچی رو بوس نکن!

چه پسر تيزي:
دختر همسایه رو بکن، زن همسایه رو بکن، مامان رو بکن، بابا رو بکن، پسر همسایه رو بکن، گربه همسایه رو بکن، مادر بزرگ رو هم بکن، عمه رو بکن، خاله رو بکن، صدام رو بکن، دفتر رو بکن، دیوار رو بکن، کرگدن باغ وحش رو هم بکن، بعدش روت بشه بیا منو بکن.

از من بشنو که نه ایدز می گیری نه سوزاک و نه کور می شی! اینها قصه اس. کم نذار تاروزی که از فرط چروکی روت نشد شلوارت رو در بیاری، به اندازه کافی خاطرات برای فکر کردن بهشون داشته باشی.


چه دختر جذابی:
دماغت رو عمل کن وبهش پودر بمال، لبت رو عمل کن بهش رژ بمال، لپت رو عمل کن بهش سرخاب بمال، کونت رو عمل کن یه نره خر پیدا کن بهش بمال، ابروت رو عمل کن بهش مداد بمال، پیه شکمت رو عمل کن که جمع و جور شه، دنبه پسسونت رو عمل کن که قلنبه شه، هر جا زده بیرون ببرش، هر جا فرو رفته قمبلش کن.

اگه چیزی ازت باقی موند تو گلدون شاش گربه ات قلمه بزن چون حیفه که از تو فقط یه دونه پیدا بشه.

چه میمونی چه میمونی:
غر بزن، زر بزن، نق بزن، ور بزن، جر بزن، به اعصاب همه تر بزن.
هنوز بس نشده. پس به هیکل خودت هم تر بزن.

دوشنبه، شهریور ۲۰

When shall we three meet again? In thunder, lightning, or in rain

آسمون این شهر گاهی اوقات عین تلویزیونی می شه که روی یه کانال برفکی تنظیمش کرده باشن. انگار ابرها به آدم نزدیک ترن. شاید دلیلش این باشه که نوشته های در و دیوار، صدای حرف زدن عابرهای اتفاقی، جیغ و داد بازی بچه ها به زبان مادری من نیستن. پس ناخودآگاه قوای ذهنی آدم رو مصرف نمی کنن. مگه اینکه آدم بخواد به زور بفهمه که محتوای سخنرانی یه مست بی خونه چیه. که اصولاً کاری که به ندرت آدم انجامش می ده. اینجا آدم می تونه ابرها رو نزدیک تر، پرنده ها رو آشناتر و رودخونه رو ذلال تر ببینه.
اگه توی این سکوت یکی حتی دویست متر اونطرف تر به زبان مادری ناله کنه می شنوی.

روی نیم کت افتاده بود و ناله می کرد. ازش پرسیدم که حالش خوبه؟ اولش که باورش نشده بود دارم فارسی حرف می زنم از توی جیبش یه کارت بهم نشون داد. به من یاد دادن که اگه یکی رو دیدی که نفس نفس می زد، سینه اش درد می کرد و عرق کرده بود یه دقیقه هم معطل نکن. بهش گفتم باید ببرمت دکتر. یه کارت دیگه بهم نشون داد. روش نوشته بود کجا باید بره. تصمیم گرفتم از یکی کمک بگیرم تا وقت کمتر تلف بشه. از بین یه زوج جوون که تمام صورتشون پر از میخ های فلزی و خالکوبی بود و یه زوج میون سال دوومی رو انتخاب کردم. مرد فوری تلفن زد. براش توضیح دادم که پیر مرد هموطنمه ولی نمی شناسمش. بهم گفت که اون هم غریب بودن رو می فهمه. اونها هم از هلند به اینجا مهاجرت کردن. آمبولانس که اومد، مرد داوطلبانه با پیرمرد رفت. گفت بیشتر از من به درد پیرمرد می خوره. خانومش منو تا نزدیک اتاقم همراهی کرد. ازش تشکر کردم که جوون هموطن منو نجات دادن. گفت توی رسم ما اگه یکی بخاطر جونش از شما تشکر کنه، شما هموطنش می شین.
فرداش تلفنی از بیمارستان پیرمرد خبر دار شدم. رفتم بیمارستان. حالش خوب بود. نشستم و باهاش صحبت کردم. گفت که معماره. معمار بوده. اسم کلی ساختمون و پل و چیزای دیگه رو گفت که توی ایران ساخته. دخترش رو تو ایران با اعلامیه پخش کن ها گرفته بودن. با تمام پولهای نقدش، فروختن ویلاش و ماشیناش دخترش رو جوخه اعدام نجاتش داده بود. ده سال حبسش رو هم با پول خونه و طلاهای زنش داده بود. کلی هم قرض بالا آورده بود تا قاچاقی ردش کنه اون ور مرز. دو ماه پیش زنش زنش فوت می کنه. تصمیم می گیره بیاد و پیش دخترش زندگی کنه. ولی دخترش موقتاً برای تحصیلش می ره لندن. بخاطر گرونی خونه پدرش رو نمی بره. چند نقاشی که اونروز از یه پل قدیمی کشیده بود نشونم داد. بی نظیر بود. گفت که اصلاً انگلیسی نمی دونه و با کارتهایی که دخترش براش نوشته با مردم حرف می زنه. یکی از کارتهاش رو داد به من. بالای سمت راست کارت نوشته شده بود "خوردن همبرگر با سوس گوجه" و زیرش توی یه مربع قرمز نوشته بود:
This man is gravelly mentally impaired. He can not talk. Please kindly give him a burger sandwich with tomato ketchup and write down the price so he can pay you

یه ساعتی با هم گپ زدیم. دلش برای دخترش خیلی تنگ شده بود. گفت این همه راه اومده پیش تنها عضو خانواده اش زندگی کنه ولی نمی دونه کی دوباره می تونه پهلوی اون باشه. گفت نارحتی دیگه ای نداره.
من چند تا کارت دیگه براش نوشتم تا بتونه با مردم به غیر از غذا و آدرس درباره چیزای دیگه هم صحبت کنه. مثل "ممکلکتم دهن منو سرویس کرده". "یه زمانی من سازنده پل و ساختمون های قشنگ بودم". "اصولاً من هیچ مشکلی ندارم فقط انگلیسی بلد نیستم" و ...

آخه زبان برای بعضی ها سد بدیه. چیزیه که دور خودشون و مملکتشون کشیده شده تا نذاره کاملاً ازش کنده بشن. برای بعضی هااینطور نیست. توی فرودگاه دوبی زنی رو دیدم که داشت روزنامه های سیاسی رو با یه دیکشنری حیم می خوند. کلاً اصلاً انگلیسی سرش نمی شد ولی لغت به لغت از روی دیکشنری در می آورد و معنی اش رو زیرش می نوشت.
می گفت توی توالت سالن ترانزیت فرودگاه دبی کار می کنه. پسرشون هند درس می خونه. شوهرش بعد از دولت جدید، که البته سیاستهاش با قبلی فرق می کنه، کارش رو از دست می ده. آخه سیاستهای سطح بالای ممکلتی به طور مستقیم روی شغل شوهر این خانوم که آشپز باشن تاثیر داره. خلاصه اینکه مجبور می شن پسرشون رو برگردونن ایران. توی راه هند با یه خانوم هندی آشنا می شه که براش یه کار توی فرودگاه دبی جور می کنه. بعدش یه مدت توی فرودگاه کار می کنه. می گفت دوری از پسر و شوهرش خیلی سخت بود. ولی الان شوهرش هم توی فرودگاه دبی کار می کنه. می گفت وضعمون بهتر شده. ولی هنوز هم نمی تونیم زیاد به هم نزدیک بشیم. آخه از وقتی که عربها چادرهای توی بیابونشون رو ترک کردن و به ساختمون سازی دست زدن، دوست ندارن که توالت شوراشون با همبرگر پزهاشون برخورد داشته باشن. واسه همین این طفلکی ها درسته با همدیگه صد متر بیشتر فاصله ندارن ولی مجبورن وانمود کنن که همدیگه رو نمی شناسن تا کارت بهداشتشون هر ماهه تمدید بشه.می گفت وقتی پسرمون دکتر بشه دیگه راحت می شیم. خودش کارت بهداشتمون رو امضا می کنه. می گفت یه کم نگران وضع سیاسیه ایرانه. از من پرسید به نظر من ایران محاصره اقتصادی می شه؟
گفتم چه اهمیت داره؟ شما که اینجایین و بچه تون هم که توی هند؟ گفت اهمیت داره. آخه شوهر خانوم هندیه که یه آقای فلیپینیه گفته که شایع شده اگه بلایی سر ایران بیاد همه کارکنان ایرانی باید فرم های سری "ب" رو پر کنن که توش اسم و شغل همسر ذکر شده و اگه بفهمن که زن یه همبرگر پز توی توالت کار می کنه یکیشون باید استعفا بده.
بهش گفتم من از سیاست خیلی سرم نمی شه ولی از همه سیاستمدارایی که بشناسم می پرسم و برات نامه می دم.

همیشه ماجرا یه چیزی شبیه به اینه. یکی کار می کنه، یکی درس می خونه، یکی هم از بقیه دوره. مثلاً یه خانواده رو می شناسم که پسر خانواده تو آمریکا درس می خونه. با بدبختی یه ویزا گرفته که فقط یه بار می شه باهاش رفت توی آمریکا. اگه بیاد بیرون می ترسه دیگه بهش ویزا ندن. باباش توی کانادا منتظر اینه که بهش ویزا بدن، که انگار نمی خوان بدن. مادرش هم تو ایرانه مواظب کسب و کار خانواده اس. پد و پسر در سه سال گذشته یه بار همدیگه رو توی سالن ترانزیت فرودگاه نیویورک یا یه شهر دیگه دیدن. پلیس مهاجرت لطف کرد و تا پرواز بعدی حضور پدر رو نادیده گرفت. واسه همین پدر و پسراز پشت شیشه دوجداره سالن ترانزیت یه سه ساعتی همدیگه رو دیدن. بعد از اونبار دیگه این کلک نگرفت.

از این دورتراش هم می شناسم. یه خانواده ای رو می شناسم که زن توی قطر کار می کنه و شوهرش توی ایران درس می خونه. هنوز کلی باید با این وضع ادامه بدن تا بتونن باهم باشن. پسر نازنینی دارن که اسمش آریو ست.آریو عاشق اینه که مامانش براش کتاب بخونه و باباش هم وسط داستان مسخره بازی دربیاره، شوخی های بی نمک بکنه و هر سه نفر با هم ریسه برن از خنده. سه تایی با هم فیلم ببینن و چس فیل بخورن. هیچ کاری نکن و فقط باهم بشین و حرف بزنن. آریو الان باید پنج شیش سالی می داشت. ولی پدر مادرش هنوز فرصت و پول و آرامش و سرزمینی که بتونن اونو توش بدنیا بیارن پیدا نکردن.

کی دوباره این سه نفر یه سقف خراب نشدنی بالای سرشون پیدا می کنن؟ کی دوباره می تونن همدیگه رو لمس کنن؟ کی به خونه شون می رسن؟

دوشنبه، شهریور ۱۳

هاگوارتز

بعد از یه هفته بالاخره روحم که توی فرودگاه تهران جا مونده بود لنگون لنگون با پای تاولی بهم رسید که با هم بریم و مدرسه هری پاتر رو ببینیم. آخه گذشته از اینکه روحها به سرعت جت ها نمی تونن پرواز کنن، تازگی ها حوالی مملکت ملکه که بخوای بری باید همه آداب و ادواتت رو از ماتیک و خمیر دندون و لپ تاپ و شیشه شیر بچه و ضمیر نا خودآگاه فرویدی و ناخن گیرو کرم موبرو وجدان بیدار و بطری مایعات و شرف و نوستالژی فمینیستی رو تحویل بار بدی و لخت و پتی روونه کابین هواپیما بشی.
روحها اینطوری نیستن. به این سادگی چک این نمی شن. جایی که هستن می مونن. خیلی ها دلیل سرگردونیشون رو نمی فهمن. بهش می گن جت لگ!
مدرسه هری پاتر اینا خیلی کوچیک تر از توی فیلمش بود، که البته اونم کوچیک تر از توی کتابش بود، که اونم کوچیکتر از چیزی بود که باید بوده باشه. پله هاش هم اتو ماتیک نبود. هری و بر و بچه ها هم که نبودن. در مجموع یه کلبه خرابه بود تحفه درویش. فقط بارون می اومد جرجر. به قول دوپونت و دوپونط از اونم بالاتر، بارون می اومد. همین پیش پای بلاگر شورتم رو توی زیر زمین با دستگاه سانتریفوژ خشک کردم. از این گیجی ویجی هنوز کامل و وافر خلاص نشدم که سرماخوردم. این خیابونها هم که به حالت طبیعی بر نمی گردن. همش موقع رد شدن از خیابون جهت مخالف رو نیگاه می کنم. مایه خجالت و شرمساری. صد بار هم تا حالا از دیدن یه ماشینی که بی راننده داره راه می ره شوکه شدم. آدم باکلاساشون هم فنجون چایی رو با دو انگشت می گیرن، انگار دارن آب طلا می خورن. بعد یه عمر چایی خوری باید ماگ چایی رو یواشکی هورت بکشم که چپ چپ نیگاهم نکنن که آخی ... طفلکی از رعیتهای محموده ... نمی دونه چایی رو چطوری باید خورد.
با اینکه توی این دنیای آیینه ای همه چیز برام راستش چپه و چپش راست، ولی خیالم راحت تره. خیالم راحته که کسی نمی تونه برام پیغام بذاره که: "به امام فحش می دی؟ من آدرس خونه ات رو بلدم، گربه ات فردا حامله اس!"