اولین پست ریسایکلی بر می گرده به چیزی حدود هفت هشت سال قبل که هنوز رفسنجانی و لاریجانی ها کاره ای بودند. وقتی که بازی کردن با مفاهیم مذهبی-ماورایی برام تفریح داشت. عنوان و لحن این نوشته از کتاب سیاحت غربه که از کتابهای فوق مذهبی-خرافی ماورایی- اسلامی زمان مدرسه من بود. زمانی که من درگیر داستان های علمی تخیلی بودم ولی باید در مدرسه کتاب سیاحت غرب مرور می کردم. هر چند الان کمتر درگیریهای مذهبی دارم ولی کتاب سیاحت غرب به شدت برام خنده داره. پس این پست رو به افتخار آقا نجفی قوچانی ریسایکل می کنم.
***
توی مبل راحتی بهشتی- پلاسمایی خودم که از پوست حوری های اثیری-بهشتی ساخته شده لم داده ام. به محض اینکه اراده می کنم راحتی نیم متر از زمین بلند می شه و پرواز می کنم. این راحتی کاملاً شفافه، از کف کون تا زیر گردن رو به نرمی گرفته. از اونجایی که من تو راحتی بهشتی-پلاسمایی خودم احتیاج به هیچ جور حرکتی ندارم، فقط با اراده کردن می تونم با درجه آزادی 360 درجه به همه جهات حرکت کنم. روی اینها معمولاً دو تا جوب بهشتی عسل و شیر به صورت پیش فرض کارخونه هست. اما من سفارش شخصی دادم و جوبها رو به جوب کاپوچینو و مارتینی تغییر دادم. با عوض کردن رینگهای راحتی از مدل اسپرت به مدل ناب محمدی سر جمع به واحد رایج بهشتی برام سه خار پای یتیم آب خورد. ولی می ارزید.
وقتی به دشت قرمز رنگ خوشگلی که عین لابی هتل هیلتون طراحیش کرده بودن رسیدم، رفسنجانی رو دیدم که با فروختن یکی از برجهاش تام کروز رو استخدام کرده بود که جاش بازی کنه. تام کروز که در حال مقاربت سگی با هدیه تهرانی بود یه نمه عرق روی پیشونیش نشسته بود. آهسته رفتم جلو. جوب کاپوچینو و مارتینی رو خاموش کردم تا بتونم خیلی نرم تا نزدیک گوش هدیه برم جلو. یواش در گوشش گفتم:
Comment allez-vou mademoiselle?
یه هوا نیگام کرد بعد خیلی بی کلاس جوابم رو داد:
It feels good to have Tom and Aَkbar whithin thyself.
آروم برگشتم و ازش دور شدم. یه قدری بالا رفتم تا خلایق دیگه دیده نشن. ولی رضازاده از اونجا هم معلوم بود.رضا زاده و داداش خونده اش هرکول داشتن با ادیسه، اطلس و ژان وال ژان مسابقه " کی می تونه با بیضه اش کوه فوجی رو بلند کنه" بازی می کردن. برنامه زنده بود و مجری اش هم رئیس جمهور محبوب آقای لاریجانی بود. لاریجانی از این گوشی ها به گوشش زده بود و به عنوان جایزه تماشاچی ها براشون استمنا می کرد.
سلمان فارسی با ماکسیمای ممد-حرا توی ساحل جلوی مرلین مونرو ترمز زده بود و داشت یه کارت " تبارک الله احسن الخالقین" رو از طرف ممد-حرا بهش میداد.
یهو متوجه شدم چهل تا حوری یه خورده جلوتر وایسادن. پاهام رو دراز کردم و چشام رو بستم که نکنه یهو بیان سراغم. آخه کی دلش می خواد با یه چیزی به قوام و هوش یه پاستیل 60 کیلویی جفت گیری کنه؟ یه خورده که نزدیک شدم دیدم اینشتن داره سعی می کنه معنی دوقلوهای کهکشانی رو به اونها بفهمونه. اونها هم بدنهای شفافشون رو که اونطرفش پیدا بود به آلبرت بدبخت می مالیدن و از درختهای هلوی اتوماتیک-بهشتی میوه می کندن و تو حلقش فرو می کردن. چشم آلبرت که به من افتاد بغضش گرفت. پرسید: فکر می کنی چقدر طول می کشه که اینها مفهوم نسبیت رو بفهمن. لبخندش زدم. گفتم: اگه یهوه رو دیدم بهش می گم شاید بفرستت جهنم. گفت: خداعمرت بده. دلم برای ماکسول تنگ شده.
براش دست تکون دادم و آروم نزدیک ستاد تبلیغات کاندیدهای 18 ساله ریاست جمهوری که عبارت بودن از زهره و پری و مریم و نازی و مملی و فاطی و شی شی و سی سی و کی کی شدم. یه جراح زیبایی که صد هزار تا پا داشت و هر پاش هم صد هزار تا انگشت داشت و هز انگشتش هم به صد هزار تا پنس و چاقو و هزار تا ابزار لیزری-بهشتی متصل بود با یکی از پاهاش داشت روش جدید عمل دماغ رو برای زهره و پری و مریم و نازی و مملی و فاطی و شی شی و سی سی و کی کی توضیح می داد. می گفت با این روش دیگه دماغتون رو باید با میکروسکپ دید.
پرسیدم: اینجا که قرار نیست جسم و جانی باشه، شما قراره چی رو ببری؟ چی رو کوچیک کنی؟
صدها صدها میلیون دستش رو بالا آورد و با همه شون بهم بیلاخ نشون داد. منم به رسم سپاسگذاری شلوارم رو پایین کشیدم براش تکون دادم.
برو بچه ها همه با هم گفتن بی تربیت- بی شعور - بی خدا. بعد با قلماناشون پراکنده شدن تا کماکان به فکر چیزای مهم باشن. چیزایی مثل: سیخ یا فر وایستادن مو ی سرشون، روش پوشیدن جوراب شلواریهای بهشتی- که برای لطافت کامل از جنس چس بو زدایی شده ساخته شده، اندازه بالا زدن پاچه شلوار لی-بهشتی شون که از زور شنگشوری کیفیت بالا جلوش قد 5 سانت نامرئیه، چلوندن و پر کردن چال و چولای جوشهای بلوغشون.
از یه آقایی که سرتاپا قرمز بود و دو تا شاخ کوچولو رو سرش داشت پرسیدم که اگه اینجا هم مشکل جوش و چروک و پشم سیاه و موی سفید باقیه؟
گفت تو خیال کردی اگه اینا قابل حل بود اینجا و اونجا داشت؟ همه جا حلش می کردن دیگه.
هر دو خندیدیم.
گفت: شیطان رجیم.
گفتم: خوشبختم.
گفت: دیگه ظهر شده بیا بریم نهار بخوریم.
گفتم: عالیه.
قبل از اینکه راه بیافتیم یه نفر با روپوش سفید و یه گوشی پزشکی روی گردنش اومد و از ما و همه اونهایی که به سمت نهار خوری می رفتن سبقت گرفت.
به شیطون گفتم مگه اینجا هم می شه از دیگران جلو زد، حق و ناحق کرد و نوبت رو رعایت نکرد؟
گفت: این موردش فرق می کنه. اونی که با روپوش سفید رد شد خداست.
گفتم: چه خوب من باید درباره اینشتن باهاش صحبت کنم.
گفت: فکر نکنم فایده داشته باشه. مدتیه که اصرار داره بگه خدا نیست. فکر می کنه دکتره.