مثل هر روز که اومدم از پلهها برم بالا با کلونی دختر چادریهای دانشگاه برخورد کردم که لب پله دور هم جمع شده بودن و داشتن لب میگزيدن و با کله طبقه بالا رو نشون میدادن و اوخ اوخ و وایوای میکردن که رسيدن من به اونجا (که يه جای نسبتاْ دور افتاده توی ساختمون دانشگاهاست) جمع گرم هومو-مذهبیشون (هومو-مذهبی رو مثل ملی-مذهبی بخونين و معنی کنين) رو به هم زد و فوری برای اينکه هم به من توهينی کرده باشن و هم خودشون به احساس خود-خوشگل-باوری برسن شروع کردن به جمع و جور کردن چادراشون. منم برای اينکه متعاقباْ توهينی کرده باشم در حالی دست به بيضتين داشتم سعی کردم يه نگاه هيز اساسی بهشون بندازم. البته با اينکه خيلی موفق نبودم (چونکه حتی تصور سکس با يه بقچه پارچه سياه توی تابستون تهوع آوره) ولی انگاری يکشيون نگاه منو پسنديد و شروع کرد به باد باد کردن چادرش که تن و بدنش رو بندازه بيرون که يهو هرم بوی عرق بنفش از لای چادرش پاچيده شد توی صورتم. پيلی پيلی خوردم و خودم رو رسوندم به پلهها و خودم رو از مرگ نجات دادم ولی هنوز حسابی حالم جا نيودمده بود. داشتم زمين میخوردم که دستم رو دراز کردم تا نرده کنار پله رو بگيرم ولی دستم نرسيد و با کله رفتم طرف پلهها. هنوز يه سانت مونده بود که بخورم زمين که يه عالمه رشته دراز و نرم مثل ماکارونی اومدن زير بدنم و نگذاشتن بخورم زمين. از فرصت استفاده کردم و لای نخهای ماکارونی شکل يه چرخی زدم و به سرعت از مهلکه دور شدم. دنبال نخهای ماکارونی شکل رو گرفتم و رفتم جلو. هر چی جلوتر میرفتم تعداد رشتههای ماکارونی زيادتر میشد که همينطور توی هوا و روی زمين میلوليدن. رفتم و رفتم. تا رسيدم يه يه جايی که حتی از کلونی خواهر چادریهای هوموسکسوال هم دور افتاده تر بود. يه نور عجيب از لای ماکارونی ها میزد بيرون. خودم رو سريع رسوندم به محل و با مهارت زايد الوصفم در شنای قورباغه ميمونی از لای رشتهها رفتم به طرف نور.
ديدم که دختره سفت و شقورق با لپ قرمز و نيش از مشرق تا مغرب باز وايستاده بود وسط راهرو. نخودی میخنديد و ذوق میکرد. از زور خوشحالی بجای حرف زدن فقط جيرجير از دهنش بيرون میاومد که بيشتر شبيه به صدای يه پاکت چیپس بود که تو سينمای بازش کنی. روبروش يه پسر شونبول طلا با ريش نيم-پروفسوريش وايستاده بود که کيف کرده بود از خودش که از بسکی با نمک و دختر بازه. صورت پسره عين يه سیدی خام تازه از بسته باز شده معصوم و شفاف بود.
دختره کيلو کيلو نخ میداد و پسره از ذوق چشمش مثل نورافکن برق میزد. تا من رو ديدن، پسره يه جروزه مچاله که ازش چیليک چیليک عرق میچکيد بالا گرفت و نشون دختره داد. میخواست نشون بده که اصلاْ بحث بیناموسی در جريان نيست و حرف علم و دانش و معرفته.
آب شدم از خجالت. برای اينکه کمتر خجالت بکشم همينطوری که شنا کنان از کنارشون میگذشتم نود درجه چرخيدم و صورتم رو کردم رو به ديوار از اون به بعد رو به ديوار کرال کردم تا از کنارشون رد شدم به ناحيه کم عمق نخها رسيدم. دو تا پله بالا رفتم و پيرهنم رو در آوردم و عرق خجالت رو از پيرهنم چلوندم.
برای اينکه ديگه مزاحم کسی نشم از پلههای اضطراری سريع خودم رو رسوندم به اتاقم و کليد انداختم و رفتم توی اتاق و روی مانيتور کامپيوترم اين داستان رو ديدم که هی ورجه وورجه میکرد و میگفت: منو بنويس منو بنويس!
ديدم که دختره سفت و شقورق با لپ قرمز و نيش از مشرق تا مغرب باز وايستاده بود وسط راهرو. نخودی میخنديد و ذوق میکرد. از زور خوشحالی بجای حرف زدن فقط جيرجير از دهنش بيرون میاومد که بيشتر شبيه به صدای يه پاکت چیپس بود که تو سينمای بازش کنی. روبروش يه پسر شونبول طلا با ريش نيم-پروفسوريش وايستاده بود که کيف کرده بود از خودش که از بسکی با نمک و دختر بازه. صورت پسره عين يه سیدی خام تازه از بسته باز شده معصوم و شفاف بود.
دختره کيلو کيلو نخ میداد و پسره از ذوق چشمش مثل نورافکن برق میزد. تا من رو ديدن، پسره يه جروزه مچاله که ازش چیليک چیليک عرق میچکيد بالا گرفت و نشون دختره داد. میخواست نشون بده که اصلاْ بحث بیناموسی در جريان نيست و حرف علم و دانش و معرفته.
آب شدم از خجالت. برای اينکه کمتر خجالت بکشم همينطوری که شنا کنان از کنارشون میگذشتم نود درجه چرخيدم و صورتم رو کردم رو به ديوار از اون به بعد رو به ديوار کرال کردم تا از کنارشون رد شدم به ناحيه کم عمق نخها رسيدم. دو تا پله بالا رفتم و پيرهنم رو در آوردم و عرق خجالت رو از پيرهنم چلوندم.
برای اينکه ديگه مزاحم کسی نشم از پلههای اضطراری سريع خودم رو رسوندم به اتاقم و کليد انداختم و رفتم توی اتاق و روی مانيتور کامپيوترم اين داستان رو ديدم که هی ورجه وورجه میکرد و میگفت: منو بنويس منو بنويس!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر