آسمون این شهر گاهی اوقات عین تلویزیونی می شه که روی یه کانال برفکی تنظیمش کرده باشن. انگار ابرها به آدم نزدیک ترن. شاید دلیلش این باشه که نوشته های در و دیوار، صدای حرف زدن عابرهای اتفاقی، جیغ و داد بازی بچه ها به زبان مادری من نیستن. پس ناخودآگاه قوای ذهنی آدم رو مصرف نمی کنن. مگه اینکه آدم بخواد به زور بفهمه که محتوای سخنرانی یه مست بی خونه چیه. که اصولاً کاری که به ندرت آدم انجامش می ده. اینجا آدم می تونه ابرها رو نزدیک تر، پرنده ها رو آشناتر و رودخونه رو ذلال تر ببینه.
اگه توی این سکوت یکی حتی دویست متر اونطرف تر به زبان مادری ناله کنه می شنوی.
روی نیم کت افتاده بود و ناله می کرد. ازش پرسیدم که حالش خوبه؟ اولش که باورش نشده بود دارم فارسی حرف می زنم از توی جیبش یه کارت بهم نشون داد. به من یاد دادن که اگه یکی رو دیدی که نفس نفس می زد، سینه اش درد می کرد و عرق کرده بود یه دقیقه هم معطل نکن. بهش گفتم باید ببرمت دکتر. یه کارت دیگه بهم نشون داد. روش نوشته بود کجا باید بره. تصمیم گرفتم از یکی کمک بگیرم تا وقت کمتر تلف بشه. از بین یه زوج جوون که تمام صورتشون پر از میخ های فلزی و خالکوبی بود و یه زوج میون سال دوومی رو انتخاب کردم. مرد فوری تلفن زد. براش توضیح دادم که پیر مرد هموطنمه ولی نمی شناسمش. بهم گفت که اون هم غریب بودن رو می فهمه. اونها هم از هلند به اینجا مهاجرت کردن. آمبولانس که اومد، مرد داوطلبانه با پیرمرد رفت. گفت بیشتر از من به درد پیرمرد می خوره. خانومش منو تا نزدیک اتاقم همراهی کرد. ازش تشکر کردم که جوون هموطن منو نجات دادن. گفت توی رسم ما اگه یکی بخاطر جونش از شما تشکر کنه، شما هموطنش می شین.
فرداش تلفنی از بیمارستان پیرمرد خبر دار شدم. رفتم بیمارستان. حالش خوب بود. نشستم و باهاش صحبت کردم. گفت که معماره. معمار بوده. اسم کلی ساختمون و پل و چیزای دیگه رو گفت که توی ایران ساخته. دخترش رو تو ایران با اعلامیه پخش کن ها گرفته بودن. با تمام پولهای نقدش، فروختن ویلاش و ماشیناش دخترش رو جوخه اعدام نجاتش داده بود. ده سال حبسش رو هم با پول خونه و طلاهای زنش داده بود. کلی هم قرض بالا آورده بود تا قاچاقی ردش کنه اون ور مرز. دو ماه پیش زنش زنش فوت می کنه. تصمیم می گیره بیاد و پیش دخترش زندگی کنه. ولی دخترش موقتاً برای تحصیلش می ره لندن. بخاطر گرونی خونه پدرش رو نمی بره. چند نقاشی که اونروز از یه پل قدیمی کشیده بود نشونم داد. بی نظیر بود. گفت که اصلاً انگلیسی نمی دونه و با کارتهایی که دخترش براش نوشته با مردم حرف می زنه. یکی از کارتهاش رو داد به من. بالای سمت راست کارت نوشته شده بود "خوردن همبرگر با سوس گوجه" و زیرش توی یه مربع قرمز نوشته بود:
This man is gravelly mentally impaired. He can not talk. Please kindly give him a burger sandwich with tomato ketchup and write down the price so he can pay you
یه ساعتی با هم گپ زدیم. دلش برای دخترش خیلی تنگ شده بود. گفت این همه راه اومده پیش تنها عضو خانواده اش زندگی کنه ولی نمی دونه کی دوباره می تونه پهلوی اون باشه. گفت نارحتی دیگه ای نداره.
من چند تا کارت دیگه براش نوشتم تا بتونه با مردم به غیر از غذا و آدرس درباره چیزای دیگه هم صحبت کنه. مثل "ممکلکتم دهن منو سرویس کرده". "یه زمانی من سازنده پل و ساختمون های قشنگ بودم". "اصولاً من هیچ مشکلی ندارم فقط انگلیسی بلد نیستم" و ...
آخه زبان برای بعضی ها سد بدیه. چیزیه که دور خودشون و مملکتشون کشیده شده تا نذاره کاملاً ازش کنده بشن. برای بعضی هااینطور نیست. توی فرودگاه دوبی زنی رو دیدم که داشت روزنامه های سیاسی رو با یه دیکشنری حیم می خوند. کلاً اصلاً انگلیسی سرش نمی شد ولی لغت به لغت از روی دیکشنری در می آورد و معنی اش رو زیرش می نوشت.
می گفت توی توالت سالن ترانزیت فرودگاه دبی کار می کنه. پسرشون هند درس می خونه. شوهرش بعد از دولت جدید، که البته سیاستهاش با قبلی فرق می کنه، کارش رو از دست می ده. آخه سیاستهای سطح بالای ممکلتی به طور مستقیم روی شغل شوهر این خانوم که آشپز باشن تاثیر داره. خلاصه اینکه مجبور می شن پسرشون رو برگردونن ایران. توی راه هند با یه خانوم هندی آشنا می شه که براش یه کار توی فرودگاه دبی جور می کنه. بعدش یه مدت توی فرودگاه کار می کنه. می گفت دوری از پسر و شوهرش خیلی سخت بود. ولی الان شوهرش هم توی فرودگاه دبی کار می کنه. می گفت وضعمون بهتر شده. ولی هنوز هم نمی تونیم زیاد به هم نزدیک بشیم. آخه از وقتی که عربها چادرهای توی بیابونشون رو ترک کردن و به ساختمون سازی دست زدن، دوست ندارن که توالت شوراشون با همبرگر پزهاشون برخورد داشته باشن. واسه همین این طفلکی ها درسته با همدیگه صد متر بیشتر فاصله ندارن ولی مجبورن وانمود کنن که همدیگه رو نمی شناسن تا کارت بهداشتشون هر ماهه تمدید بشه.می گفت وقتی پسرمون دکتر بشه دیگه راحت می شیم. خودش کارت بهداشتمون رو امضا می کنه. می گفت یه کم نگران وضع سیاسیه ایرانه. از من پرسید به نظر من ایران محاصره اقتصادی می شه؟
گفتم چه اهمیت داره؟ شما که اینجایین و بچه تون هم که توی هند؟ گفت اهمیت داره. آخه شوهر خانوم هندیه که یه آقای فلیپینیه گفته که شایع شده اگه بلایی سر ایران بیاد همه کارکنان ایرانی باید فرم های سری "ب" رو پر کنن که توش اسم و شغل همسر ذکر شده و اگه بفهمن که زن یه همبرگر پز توی توالت کار می کنه یکیشون باید استعفا بده.
بهش گفتم من از سیاست خیلی سرم نمی شه ولی از همه سیاستمدارایی که بشناسم می پرسم و برات نامه می دم.
همیشه ماجرا یه چیزی شبیه به اینه. یکی کار می کنه، یکی درس می خونه، یکی هم از بقیه دوره. مثلاً یه خانواده رو می شناسم که پسر خانواده تو آمریکا درس می خونه. با بدبختی یه ویزا گرفته که فقط یه بار می شه باهاش رفت توی آمریکا. اگه بیاد بیرون می ترسه دیگه بهش ویزا ندن. باباش توی کانادا منتظر اینه که بهش ویزا بدن، که انگار نمی خوان بدن. مادرش هم تو ایرانه مواظب کسب و کار خانواده اس. پد و پسر در سه سال گذشته یه بار همدیگه رو توی سالن ترانزیت فرودگاه نیویورک یا یه شهر دیگه دیدن. پلیس مهاجرت لطف کرد و تا پرواز بعدی حضور پدر رو نادیده گرفت. واسه همین پدر و پسراز پشت شیشه دوجداره سالن ترانزیت یه سه ساعتی همدیگه رو دیدن. بعد از اونبار دیگه این کلک نگرفت.
از این دورتراش هم می شناسم. یه خانواده ای رو می شناسم که زن توی قطر کار می کنه و شوهرش توی ایران درس می خونه. هنوز کلی باید با این وضع ادامه بدن تا بتونن باهم باشن. پسر نازنینی دارن که اسمش آریو ست.آریو عاشق اینه که مامانش براش کتاب بخونه و باباش هم وسط داستان مسخره بازی دربیاره، شوخی های بی نمک بکنه و هر سه نفر با هم ریسه برن از خنده. سه تایی با هم فیلم ببینن و چس فیل بخورن. هیچ کاری نکن و فقط باهم بشین و حرف بزنن. آریو الان باید پنج شیش سالی می داشت. ولی پدر مادرش هنوز فرصت و پول و آرامش و سرزمینی که بتونن اونو توش بدنیا بیارن پیدا نکردن.
کی دوباره این سه نفر یه سقف خراب نشدنی بالای سرشون پیدا می کنن؟ کی دوباره می تونن همدیگه رو لمس کنن؟ کی به خونه شون می رسن؟
اگه توی این سکوت یکی حتی دویست متر اونطرف تر به زبان مادری ناله کنه می شنوی.
روی نیم کت افتاده بود و ناله می کرد. ازش پرسیدم که حالش خوبه؟ اولش که باورش نشده بود دارم فارسی حرف می زنم از توی جیبش یه کارت بهم نشون داد. به من یاد دادن که اگه یکی رو دیدی که نفس نفس می زد، سینه اش درد می کرد و عرق کرده بود یه دقیقه هم معطل نکن. بهش گفتم باید ببرمت دکتر. یه کارت دیگه بهم نشون داد. روش نوشته بود کجا باید بره. تصمیم گرفتم از یکی کمک بگیرم تا وقت کمتر تلف بشه. از بین یه زوج جوون که تمام صورتشون پر از میخ های فلزی و خالکوبی بود و یه زوج میون سال دوومی رو انتخاب کردم. مرد فوری تلفن زد. براش توضیح دادم که پیر مرد هموطنمه ولی نمی شناسمش. بهم گفت که اون هم غریب بودن رو می فهمه. اونها هم از هلند به اینجا مهاجرت کردن. آمبولانس که اومد، مرد داوطلبانه با پیرمرد رفت. گفت بیشتر از من به درد پیرمرد می خوره. خانومش منو تا نزدیک اتاقم همراهی کرد. ازش تشکر کردم که جوون هموطن منو نجات دادن. گفت توی رسم ما اگه یکی بخاطر جونش از شما تشکر کنه، شما هموطنش می شین.
فرداش تلفنی از بیمارستان پیرمرد خبر دار شدم. رفتم بیمارستان. حالش خوب بود. نشستم و باهاش صحبت کردم. گفت که معماره. معمار بوده. اسم کلی ساختمون و پل و چیزای دیگه رو گفت که توی ایران ساخته. دخترش رو تو ایران با اعلامیه پخش کن ها گرفته بودن. با تمام پولهای نقدش، فروختن ویلاش و ماشیناش دخترش رو جوخه اعدام نجاتش داده بود. ده سال حبسش رو هم با پول خونه و طلاهای زنش داده بود. کلی هم قرض بالا آورده بود تا قاچاقی ردش کنه اون ور مرز. دو ماه پیش زنش زنش فوت می کنه. تصمیم می گیره بیاد و پیش دخترش زندگی کنه. ولی دخترش موقتاً برای تحصیلش می ره لندن. بخاطر گرونی خونه پدرش رو نمی بره. چند نقاشی که اونروز از یه پل قدیمی کشیده بود نشونم داد. بی نظیر بود. گفت که اصلاً انگلیسی نمی دونه و با کارتهایی که دخترش براش نوشته با مردم حرف می زنه. یکی از کارتهاش رو داد به من. بالای سمت راست کارت نوشته شده بود "خوردن همبرگر با سوس گوجه" و زیرش توی یه مربع قرمز نوشته بود:
This man is gravelly mentally impaired. He can not talk. Please kindly give him a burger sandwich with tomato ketchup and write down the price so he can pay you
یه ساعتی با هم گپ زدیم. دلش برای دخترش خیلی تنگ شده بود. گفت این همه راه اومده پیش تنها عضو خانواده اش زندگی کنه ولی نمی دونه کی دوباره می تونه پهلوی اون باشه. گفت نارحتی دیگه ای نداره.
من چند تا کارت دیگه براش نوشتم تا بتونه با مردم به غیر از غذا و آدرس درباره چیزای دیگه هم صحبت کنه. مثل "ممکلکتم دهن منو سرویس کرده". "یه زمانی من سازنده پل و ساختمون های قشنگ بودم". "اصولاً من هیچ مشکلی ندارم فقط انگلیسی بلد نیستم" و ...
آخه زبان برای بعضی ها سد بدیه. چیزیه که دور خودشون و مملکتشون کشیده شده تا نذاره کاملاً ازش کنده بشن. برای بعضی هااینطور نیست. توی فرودگاه دوبی زنی رو دیدم که داشت روزنامه های سیاسی رو با یه دیکشنری حیم می خوند. کلاً اصلاً انگلیسی سرش نمی شد ولی لغت به لغت از روی دیکشنری در می آورد و معنی اش رو زیرش می نوشت.
می گفت توی توالت سالن ترانزیت فرودگاه دبی کار می کنه. پسرشون هند درس می خونه. شوهرش بعد از دولت جدید، که البته سیاستهاش با قبلی فرق می کنه، کارش رو از دست می ده. آخه سیاستهای سطح بالای ممکلتی به طور مستقیم روی شغل شوهر این خانوم که آشپز باشن تاثیر داره. خلاصه اینکه مجبور می شن پسرشون رو برگردونن ایران. توی راه هند با یه خانوم هندی آشنا می شه که براش یه کار توی فرودگاه دبی جور می کنه. بعدش یه مدت توی فرودگاه کار می کنه. می گفت دوری از پسر و شوهرش خیلی سخت بود. ولی الان شوهرش هم توی فرودگاه دبی کار می کنه. می گفت وضعمون بهتر شده. ولی هنوز هم نمی تونیم زیاد به هم نزدیک بشیم. آخه از وقتی که عربها چادرهای توی بیابونشون رو ترک کردن و به ساختمون سازی دست زدن، دوست ندارن که توالت شوراشون با همبرگر پزهاشون برخورد داشته باشن. واسه همین این طفلکی ها درسته با همدیگه صد متر بیشتر فاصله ندارن ولی مجبورن وانمود کنن که همدیگه رو نمی شناسن تا کارت بهداشتشون هر ماهه تمدید بشه.می گفت وقتی پسرمون دکتر بشه دیگه راحت می شیم. خودش کارت بهداشتمون رو امضا می کنه. می گفت یه کم نگران وضع سیاسیه ایرانه. از من پرسید به نظر من ایران محاصره اقتصادی می شه؟
گفتم چه اهمیت داره؟ شما که اینجایین و بچه تون هم که توی هند؟ گفت اهمیت داره. آخه شوهر خانوم هندیه که یه آقای فلیپینیه گفته که شایع شده اگه بلایی سر ایران بیاد همه کارکنان ایرانی باید فرم های سری "ب" رو پر کنن که توش اسم و شغل همسر ذکر شده و اگه بفهمن که زن یه همبرگر پز توی توالت کار می کنه یکیشون باید استعفا بده.
بهش گفتم من از سیاست خیلی سرم نمی شه ولی از همه سیاستمدارایی که بشناسم می پرسم و برات نامه می دم.
همیشه ماجرا یه چیزی شبیه به اینه. یکی کار می کنه، یکی درس می خونه، یکی هم از بقیه دوره. مثلاً یه خانواده رو می شناسم که پسر خانواده تو آمریکا درس می خونه. با بدبختی یه ویزا گرفته که فقط یه بار می شه باهاش رفت توی آمریکا. اگه بیاد بیرون می ترسه دیگه بهش ویزا ندن. باباش توی کانادا منتظر اینه که بهش ویزا بدن، که انگار نمی خوان بدن. مادرش هم تو ایرانه مواظب کسب و کار خانواده اس. پد و پسر در سه سال گذشته یه بار همدیگه رو توی سالن ترانزیت فرودگاه نیویورک یا یه شهر دیگه دیدن. پلیس مهاجرت لطف کرد و تا پرواز بعدی حضور پدر رو نادیده گرفت. واسه همین پدر و پسراز پشت شیشه دوجداره سالن ترانزیت یه سه ساعتی همدیگه رو دیدن. بعد از اونبار دیگه این کلک نگرفت.
از این دورتراش هم می شناسم. یه خانواده ای رو می شناسم که زن توی قطر کار می کنه و شوهرش توی ایران درس می خونه. هنوز کلی باید با این وضع ادامه بدن تا بتونن باهم باشن. پسر نازنینی دارن که اسمش آریو ست.آریو عاشق اینه که مامانش براش کتاب بخونه و باباش هم وسط داستان مسخره بازی دربیاره، شوخی های بی نمک بکنه و هر سه نفر با هم ریسه برن از خنده. سه تایی با هم فیلم ببینن و چس فیل بخورن. هیچ کاری نکن و فقط باهم بشین و حرف بزنن. آریو الان باید پنج شیش سالی می داشت. ولی پدر مادرش هنوز فرصت و پول و آرامش و سرزمینی که بتونن اونو توش بدنیا بیارن پیدا نکردن.
کی دوباره این سه نفر یه سقف خراب نشدنی بالای سرشون پیدا می کنن؟ کی دوباره می تونن همدیگه رو لمس کنن؟ کی به خونه شون می رسن؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر